یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





سلام من بعد از مدت ها برگشتم.

این مدت خیلی انتفاق ها افتاد ... که الان نمیشه بگم

فقط امشب خیلی نیاز داشتن که بنویسم و پس اومدم اینجا تا یکم خالی بشم.

شب که میشه ترس تموم وجودم رو میگیره، میترسم، آره خیلی میترسم.

نمیتونم از ترسم برای کسی بگم. نمیتونم بهش فکر کنم‌‌. 

هر چقدر بزرگ تر میشوم بیشتر درد و رنج رو تجربه میکنم و میفهمم بزرگ شدن اصلا آرزوی خوبی نبود، دلم میخواد با یکی حرف بزنم، یکی که یهو تو دلم رو خالی نکنه

یکی که حرفایی رو بهم بزنه که دوست دارم از زبون یکی دیگه بشنوم.

به همه چیز شک میکنم، نسبت به همه چیز دو دلم.

چند وقته بی حوصله‌م، محل کار حوصله‌ی هیچکس رو ندارم.

یه جورایی میشه گفت اعصابم خورده‌ از چی یا از کی؟ نمی‌دونم! شایدم می‌دونم و به روی خودم نمیارم.

زندگی خیلی پیچیده‌س، آینده مبهمه برام. یعنی نه هم واضحه هم مبهمه. یه جورایی مثل یه شیشه‌س که یه بچه اومده کلی از سر شیطنت توش دست مالیده و کثیف شده .

نیاز دارم یکی برام پاکش کنه تا یکم بیرون و اون دور تر ها رو ببینم.

آقای میم رفته سفر و تا بعد از عید نمیاد. هر موقع که دوریمون به درازا میکشه اولش سعی میکنم به روی خودم نیارم اما کم کم ... منفی بافی ها، وسوسه های اطرافیان و غیره حالم رو بر می‌کنه.

میکنم یعنی سخت نیست؟ چطور میتونی بری یه شهر دیگه؟ وای زندگی تو یه شهر دیگه خیلی وحشتناکه... خلاصه همه جوره تو دلم رو خالی میکنن...

 

دلم آشوبه، میشه برام دعا کنید؟

خیلی خستم خیلی.

و همچنان توی قلب اروپا دارم کار میکنم:)

هیییچکس نمیپرسه که آقای خانم میم چته؟

چرا چند روزه تو خودتی؟

 

بنظرم معرفت و انسانیت داره میشه دُر نایاب.

(اشک هام رو پاک میکنم و می‌خوابم، باید قوی باشم، خیلی قوی)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۰۳
خانمِ سین

کاش امشب نرفته بودم مهمونی.

چقدر بعضی آدم ها انرژیشون منفیه طوری که دو نفر برای خوردن انرژی مثبت یه جمع بیست نفره کافیه!

چقدر این آدم های مودی آدم های کثیفی‌ن. چقدر حقیرن‌. 

راستش الان که این ها رو نوشتم، یهو یاد حاج قاسم افتادم. نکه بخوام مقایسه کنم نه اصلا! اون کجا ما کجا.

اما یاد اون روزی افتادم که دقیقا چند روز بعد از مراسم باشکوهش، معلوم شد که هواپیمای اوکراین توسط خود ایران اونم با لفظ خطای انسانی زده شده!

چقدر آدم های مودی و حقیر ریختن تو خیابون و عکس و پوستر حاج قاسم رو آتیش زدن و توهین کردند.

آدم میمونه که خدا بهشون چیزی بعنوان عقل نداده؟؟ عقل هیچی انصاف چی؟ خدا بهشون انصاف نداده؟ معلومه که نه. اونا یسری آدم حقیر و دهن بینن که از نعمت عقل و تفکر محرومند. 

راستش خانواده‌ام خط قرمزمنند. اینو به آقای میم هم همین اولین جلسه ها گفتم!

گفتم به خانواده‌ی من نباید حتی تو بگید! 

امشب وقتی فهمیدم دو نفر آدمِ بیمار کنار هم نشستند و دارند پست سر پدر من حرف میزنند خیلی حالم بد شد! خیلی!

آنقدری که می خواستم پاشم و از اون جمع بزنم بیرون. الآنم هنوز حالم بده.

مدام یه حدیثی از پیامبر (ص) که توی کتاب سه دقیقه در قیامت خوندم تو ذهنم میاد که میفرمایند: سرعت نفوذ غیبت در پاک‌کردن اعمال نیک مومن از سرعت سوختن چوب خشک هم بیشتره!

همون توی جمع این حدیث یادم اومد و تونستم خودم رو کنترل کنم.

خدا جای حق نشسته نه؟

بله قطعا! جوری که امشب وقتی همین شخص وارد جمع شد همه یهو حالشون بد شد و گفتند الان یه بَلوایی به پا می‌کنه! 

آخه شب قبلش همین شخص توی جمع به یکی توهین کرد. و کلا شخصیت این فرد برای همه اظهر من الشمسه. اما متاسفانه هنوز دل من بزرگ نشده! 

هنوز مثل پریسا نمیتونم حرف و رفتار اینجور افراد برام بی اهمیت باشه.

خدا ان‌شاءالله عاقبت همه رو ختم بخیر کنه.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۵۷
خانمِ سین

خیلی کلافه‌ام. این مدت هر بار زنگ زده جایی بودم که نتونستم راحت حرف بزنم.

غر بزنم تا یکم سبک بشم ...

البته خدایی هم دلم نیومده! اون خودش انقد این مدت اذیت شده که حقش نبود همون ۷ دقیقه که بهم زنگ میزنه من سرش غر بزنم...

همکار هام همچنان پیگیر قضیه‌ی من هستند!

هر روز میپرسند : چیشد؟ آقا دوماد اومد؟ چه خبر؟ راستی اسمش چی بود؟

خودشون نمیدونند‌ اما بطور عجیبی این سوالاتشون بهمم می‌ریزه و آزارم میده .

تا جایی که بشه نمیرم توی دفتر تا کمتر ببینمشون تا کمتر ازم سوال کنند.

اما باز ....

آقای میم دو روز پیش که زنگ زد گفت که حدود پنج_شش روز دیگه میرسن 

بعدش هم چند روز باید توی همون منطقه بمونند بعد برگرده!

کاش زودتر بیاد. خیلی دلم براش تنگ شده، شش ماهه ندیدمش که سه ماهش‌ تقریبا خیلی کم باهاش در ارتباط بودم...

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۴۲
خانمِ سین

سلام سال نوتون مبارک :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۵۶
خانمِ سین

دلم خیلی گرفته. یسری حس بد داره در من شکل میگیره. حس حالی از جنس مقایسه، حسرت، بی احساسی.

از دلتنگیِ زیاد احساس سر بودن میکنم. فرض کن حتی توی خریدِ نشون هم من تنها بودم و اون نبود!

یک ماهه که درست و حسابی ازش خبر ندارم. تعداد تماس هاش داره کم و کمتر میشه.

هر روز همکار هام ازم میپرسن پس چیشد؟ عقد کردین؟ پس کی عقد میکنید؟ 

کاش آدما انقدری شعور داشتند که توی همچین مسائلی هی دخالت نمی‌کردن...

دلم میخواد های های گریه کنم.

خیلی روم فشاره، خیلی! 

دلم میخواد با یکی حرف بزنم‌. اما نمیتونم به هیچ کس اعتماد کنم! 

انگشترش رو دست کردم . هی بهش نگاه میکنم. باورم نمیشه. و کلی حس ترس میاد سراغم. یه نفس عمیق میکشم. خودم رو با تصحیح کردن برگه های شاگردام، خوندن کتاب، چرخ زدن تو اینترنت و دیدن تلویزیون مشغول میکنم .

اما این دلشوره ها تمومی نداره. خواب های آشفته بیشتر آزارم میده و حس بدش کل روزم رو در بر میگیره!

این روزا نباید اینجوری می‌گذشت، نه؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۱۰
خانمِ سین