یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





۵ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

[بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم] 

 

حس میکنم همه چیز داره رو براه میشه:)

چون بارها و بارها، وقتی تو زندگیم به میمیم مطلق رسیدم

یکدفعه همونجا نقطه‌ی عطفی شده برام 

که رفتم سمت ماکزیمم :) 

حالا نسبی و مطلق‌ش اصلا مهم نیست! 

مهم تغییرست. 

تغییرِ اتمسفر و جووی هست که حس میکنی توش گیر کردی و داره خفت میکنه!

هم خوشحالم،

هم نگران. 

اما دیگه میدوووونم، انقدر خدا خوب میچینه

که باید تمومِ این تلخی ها که پشت سر میذاشتم و خواهم گذاشت، 

که بشن عامل رشدم. 

و بشن تجربه. 

و خدایا تو بهترین معماری و خوووب میسازی، طوری که با هیچ سیل و زلزله و بورانی خراب نشه.  

و همواره در دلِ هر سختی 

در دلش ها!

نه بعدش ... 

برام آسونی قرار دادی:) 

پس الحمدالله رب العالمین🌱🤍

 

ببخش منو که گاهی یادم میره، تو خدایِ ناممکن هایی 

درحالی که من برای ممکن هایِ زندگیم دلواپسم. 

 

 

و این دعا هم که از همکارِ مهربونم (به معنای واقعی) یادگرفتم باشه حسن ختام این بلاگم، که می‌گفت :

خدایا آگاهی را روزیِ نه هر روز، بلکه ها لحظمون قرار بده. 

که اگر آگاهی باشه 

صبر هست.. 

ایمان هست.. 

تقوا هست.. 

مهربونی و گذشت هست.. 

و و و 

:) 

و هر چیز بد و منضجر کننده‌ای با عدم آگاهی شکل میگیره.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۰۰ ، ۱۹:۲۸
خانمِ سین

امروز روز قشنگی بود... 

یعنی از دیشب تا امشب :)

گفتم بیام یکمم از لحظات پر از تلطیفم اینجا به یادگار بنویسم 

بلاگ هام شده همش غر و نِق و گلایه... 

یکمم از لحظاتی بگم که برام ناب و لذت بخش بوده

بیا یکم نیمه‌ی پر لیوان رو ببینیم، هوم ‌؟ :)

 

روزایی که بچه ها حضوری میان، پر از جذابیت و انرژیِ مثبته برام 

اون لحظه‌ای که دارم براشون از شهدا میگم 

یا خاطره هام رو تعریف میکنم 

واونا سراپا گوش میشن و ذوق رو تو چشماشون میبینم 

یا اون لحظه‌ای که میگم خب همگی آماده، میخواییم اسم فامیل بازی کنیم و جیغ و دادشون از شدت ذوق میره بالا

یا وقتی میگم این سوال امتیازیه و حس رقابت توشون گل میکنه و بدو بدو تمرین رو حل میکنن و بعدش میگن، خانم الان یعنی من ستاره گرفتم؟

و من ذوووق میکنم از دیدن تمام این لحظات 

لحظاتی که برام آرزو بود... 

و تا همین چند ماه پیش امیدی به برآورده شدنش نداشتم و داشتم بلکل قیدش رو میزدم. 

و خداروشکر که اون روحیه‌ی تسلیم نشدنیم گل کرد و گفتم بذار یکبار دیگه تمام تلاشم رو بکنم و اگر نشد، حتما خِیرم در چیزی دیگست و میرم سراغ علایق و آرزوهایِ خاک خوردم. 

 

و الان در این لحظه با وجود تموم سختی ها و گاهی گلایه‌هام 

اما خوشحالم که این مسیر رو انتخاب کردم. 

و از خدا میخوام که در بهترین شدن، در این مسیر یاریم کنه🤲🏻

و به یکی از بزرگ ترین آرزوهام که هم راستا با همین مسیریه که دارم میرم 

اما احتمالا سخت تر و پر چالش تره، برسونه :) 

آمین، یا رب العالمین. 

 

این عکس هم باشه حُسنِ ختام این بلاگ^_^

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۰۰ ، ۰۰:۱۲
خانمِ سین

پر از اضطرابم

میدونم نباید مضطرب باشم

اونی که تا اینجا رسوندتم

کمکم کرده 

از اینجا به بعدم کمکم میکنه

الهی راضیا به رضاک 🤍

 

خدایا امشب خودم بودم،،،، کمکم کن از خودم بودن پشیمون نشم... 

خدایا میدونی چقدر دلم رو شکوندن.. 

چقدر اعتماد به نفسم رو له کردن 

خدایا 

دست بیرون زده از موج مرا می‌بینی؟

بله قطعا!

پس شکرررررت 🤲🏻🤍

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۰ ، ۲۳:۲۷
خانمِ سین

حس اون بچه‌ای رو دارم

که تو شلوغیِ بازار و ازدحام جمعیت 

مادرش رو گم کرده... 

همونقدر اندوهگین و مضطرب و پر از بُهت... 

 

 

این روزا برام خاکستری‌اند

حالا گاهی تیره تر میشن و گاهی روشن تر...

نمیدونم دارم به کدوم سمت میرم 

اصلا باید کدوم سمتی رفت تا رسید؟

نکنه مسیری که دارم میدوعم برای رسیدن به پناهم

منو برعکس داره ازش دور تر میکنه و تو ازدحام جمعیت و شور و غوغا دارم گم‌تر میشم و له میشم... 

 

 

آ خدا، 

هر بنده‌ایت که سر راهم قرار میگیره 

یه تیکه از وجودم رو میکنه و با خودش میبره... 

کم کم دارم تموم میشم... 

شوری برای زندگی ندارم.... دورم پر از نعمته اما نمیبینم... کور شدم... کَر شدم.... دارم فریاد میزنم 

از اون فریادهایی که تو خواب های آشفته میزنی و هیچ صدایی از حنجرت بیرون نمیاد.... 

 

میرم سر مزارش

میگم آخه نامرد 

من انقد به یادتم، چرا یادم نمیکنی؟؟

من بده عالم 

من خطا کارِ بی آبرو.... 

چرا تو ضامنم نمیشی؟

من از آهو کمترم؟

نمیبینی چقدر خستم؟ نمیبینی به هر دری میزنم اما خوب نمیشم

گیر افتادم بین.... دستم از بس که به سمتت دراز بوده تا بگیریش دیگه بی حس شده... 

یه کاری کن 

ناسلامتی ما هم سنیم، باید درک کنی حس و حال این روزام رو 

این حس سراسر گم شدن و نرسیدن و نشدن رو.... 

تو رو به حقانیت راهی که رفتی

نجــــــــــاتم بده 

نجاتم بده 

نجاتم بده... 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۰ ، ۱۶:۴۴
خانمِ سین

تو آنجایی 

و آنجا 

نمی‌داند که چه اندازه خوشبخت است ...

[واگویه های آخر شبی] 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۰۰ ، ۰۰:۰۳
خانمِ سین