یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

رمقی برای ادامه دادن ندارم. 

نمیدونم باید برای چی بجنگم، درست وقتی که فکر میکردم دارم به رویاهام میرسم دارم موفق میشم، خودم رو دیدم که کل مسیر رو با یه توهم جلو اومدم و اصلا اشتباه بود این همه وقت تلف کردن!

به خودم امید میدم که بابا، حداقلِ‌ش تجربه کسب کردی و بعدا نمیگی با خودت که کاش میرفتم دنبال فلان مسیر و شاید برام بهتر بود!

حالا دیگه وقتی رفتی و دیدی نه! انگار خیلی چیزا هست که تو این دنیا، فقط از دور قشنگه، واردش که میشی انقدر بی انصافی میبینی، انقدر نادیده گرفته میشی، حقت پامال میشه! که دلزده میشی از همه چی و همه کس...

راسی! یبار دیگم پارسال همین موقع ها چشم باز کردم و دیدم پلی که از آینده و خوشبختی برای خودم ساخته بودم، دود شد و رفت هوا...

انگار همش  توهم بود، توهمی که تو شکل گیریش دیگران بیشتر نقش داشتن که بگذریم! 

حس میکنم دارم لبه‌ی یه پرتگاه راه میرم که انقدرم مه گرفتست که دیگه حالا جلوی پام رو هم نمیتونم ببینم، چه برسه به اینکه دوردست‌ها رو ببینم و بخوام به امیدش، تلاش کنم!

نمیدونم قراره چی پیش بیاد! عینِ پارسال باز تو اوجِ ناباوری خودم بشم منجیِ خودمُ،

خودم رو نجات بدم

یا...

فقط دارم دنبال ذره های ریزِ امید میگردم که بتونن زندم نگهدارن!

آخه احتمالا شنیدین که میگن، آدم بدونِ امیدواری، یه مرده ‌یِ متحرکه... 

شاید این پیله‌ای که هی داره دورم پیچیده میشه که منو از همه چیز و همه کس ناامید و دور کنه، منجر به پروانه شدنم بشه:)، هان؟ کی خبر داره از آینده؟ 

و شایدم خدا میخواد بهم بفهمونه، که همه چیز دست خودشه و منم با خودم بگم، خدا از مادرم بهم مهربون تره، پس حتما و قطعا برام بد نمیخواد، حتما یه رازی پشت پردست که فقط خودش ازش خبرداره!

پس نباید ناامید بشم، هنوز برای تسلیم شدن خیلی زوده، خیلی!

نوید محمدزاده تو یکی از مصاحبه هاش که خیلی معروفِ، میگه :

نباید فکر کنیم که میشه یا نمیشه 

بخواد بشه، میشه!

انقد قشنگ میشه.. 

من ایمان دارم 

به چیدمانی که خدا انجام میده :)

و به قولِ حاج قاسمِ جآنْ: یقیناً کُلُّهُ خَیر.

میدونی این جمله رو تو چه وضعیتی حاج قاسم میگه؟

وقتی سر پل ذهاب سیل اومده بود  و همه خونه و زندگی مردم نابود شده بود و خیلی ها مایوس و ناراحت بودن، 

اون موقع بود که این جمله رو گفت! پس کلی فلسفه پشتِ این جملست.

 و در آخر این بیت از مولانایِ جانْ رو باخودم زمزمه میکنم؛ 

اِی که مرا خـوانـده‌ای، راه نـشـانـم بـده

در شـب ظـلـمــانی‌ام، مـآه نــشـانـم بـده... .. 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۸:۲۶
خانمِ سین

خب راستش

این روزهام رو دوست دارم. 

درسته تصورم پارسال همین موقع ها 

برای امسالم همین موقع ها چیزی بود که الان زمین تا آسمون فرق داره! 

اما هرچی که هست

دوستش دارم. 

حتی خستگیِ آخر شبام

که به زور چشمامُ باز نگه میدارم تا پیام های چند ساعت نخوندم رو بخونم و جواب بدم..

و یا حتی عاشق اون موسیقی لایتیم که تو ماشین زمان برگشت از کارگاه  پِلی میکنم و توو خیابون خلوت برای خودم بلند بلند همخونی میکنم و کیف میکنم 

راستی چند وقتی بود که باخودم قهر بودم؟ 

چقدر از خودم فراری بودم! 

از تنهاییم بیزار بودم... 

ولی الان این تنهاییِ انتخابیِ شاید از روی جبر و تقدیرم رو دوست دارم:) 

میدونم که حتما باید تمام این مسیر رو میومدم تا به بلوغ فکری  برسمُ خودم رو بیشتر دوست داشته باشم. 

و نسیمِ ملایمی که از درز پنجره بهم میخوره و سردم میشه و باخودم میگم

عمر رو میبینی؟

داره عین باد میگذره! 

یبار دیگه پاییز اومد...

بازم من با اومدنش بیشتر هر از فصلی هیجان دارم و منتظرم

منتظرِ تو، انتظاری که میدونم چقدر با سال های قبل فرق میکنه. 

پاییز۹۹

پ.ن١:داشتم دفترچه یادداشتِ گوشیم رو بالا پایین میکردم که چشمم به این متن افتاد، گفتم اینجا هم به اشتراکش بذارم :) 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۰۸
خانمِ سین

خب چند روزی میشد که کلافه بودم..

هرچقدر تلاش میکردم که افکارم رو بنویسمُ ذهنم رو متمرکز به موضوعی کنم اما نمیشد...

حالا اگر بخوام علتِ این کلافگی/آشفتگی رو بگم،

اجتماعِ چندین اتفاق‌ِ ریز و درشت که هرکدوم به تنهایی انقدر بی ارزش بود که حتی نمیشه بیان کرد👀

مثل اتفاقات پیشِ پا افتاده‌ای مثل اینکه در آسانسور باز بشه تو ناخودآگاه به آدم غریبِ داخلش سلام کنی و اونم خیلی خشک و سرد فقط بهت نگاه کنه و هیچی نگه و تو ضایع شی و حسِ بدش چندین ساعت باهات بمونه:|

یا مثلا دوبار تلاش کنی افکارت رو منسجم کنی و متنی برای وبلاگت بنویسی و بعد یدفعه دستت اشتباهی بخوره و همش پاک شه یا درس نخوندن شاگردات و تنبلیشون، و قص علی هذا...

آره خلاصه،

امروز دیگه دیدم نه! انگار این کلافگی قرار نیست دست از سرم برداره و داره کج خُلقم هم میکنه،

داخل پرانتز بگم که چند وقتی هست با پادکستهایی مثل رادیو راه و صلح درون آشنا شدم و دیدم  تو شرایط بحرانی میتونن نجاتم بدن :)

و به همین خاطر رفتم سراغِ اپیزودِ افزایش اعتماد به نفس از پادکست صلح درون، 

البته اینم بگم، اگر شما هم مثل من به خوندن کتاب‌هایِ خودشناسی و روانشانی یا از این دست موضوعات علاقه داشته با‌شید،

با خوندن چنتا از اونا متوجه خواهید شد که اکثرا، حالا با سبک هایِ مختلف و منحصربفردِ نویسند،  یسری مطالب و قوانین تکراری رو دارند بازگو میکنن. 

اما میدونی نکته مهمش کجاست؟ 

اینکه تو کِی و در چه شرایطی، داری اون مطالب رو میخونی و چقدر بهش عمل میکنی تا باعث خوب شدن حالت  و در نهایت منجر به رشد فردیت بشه. 

خلاصه  امشب که این اپیزود رو گوش دادم دوباره مشابه مطالبی  که تو کتاب هایی مثل چهار اثر و رازهایی درباره زندگی که هر زنی باید بداند و... رو خونده بودم رو میگفت، اما با این تفاوت که اون لحظه دقیقا به یادآوری اون نکات نیاز داشتم و همین باعث شد به دلم بنشینِ و کیف کنمُ

 دست به کار بشم تا راهکارهایی که پیشنهاد داده بود رو انجام بدم. 

 یکی از نکاتی که برای افزایش اعتماد بنفس و پیدا کردنِ حس خوب نسبت به خودمون این بود که؛ 

یه دفتر برداریم و علاوه بر شکرگزاریِ روزانه، شروع کنیم به نوشتن ِ موفیقیت های روزانتون.

نکته مهمش هم اینِ که  نیاز  نیست اون موفقیتا خیلی بزرگ و بولد باشه تا شما فکر کنید که فقط میتونید همون رو بعنوان موفقیتهاتون در نظر بگیرید، نه!

 بلکه اگر اون روز تونستید یه غذای خوشمزه بپزید و خانوادتون ازش لذت بردن هم بعنوانِ یه موفقیت محسوب میشه! و موارد مشابهی از این دست همه میتونن بعنوانِ موفقیت هایِ روزانه‌مون محسوب بشن و یادداشتون کنیم. 

و درکل  همین موفقیت هایِ کوچیکی که شاید اصلا به چشممون نیان منجر به موفقیت های بزرگ میشن و بهمون انگیزه میدن برای ادامه دادن :) 

منم گفتم چه نشسته‌ای که یافتم! 

رفتم و یه سررسید جدید  برداشتمُ

 شروع کردم اول به شکرگزاری  

طوری که بابت لذت بردنم از بامیه‌های خوشمزه‌ای که امروز خوردم  هم شکر کردم  :)

بعد رسیدم به موفقیت هام، 

و شروع کردم به نوشتنِ کوچیک ترین کارهایی که قبلا فکر نمیکردم موفقیت محسوب میشن. 

خلاصه که آخرش حس خیلی خوبی نسبت به خودم پیدا کردم=) 

طوری که بعد از چندین روز

رفتم جلو آینه و قربونِ صدقه‌یِ دست و پای بلوریم رفتم 😂cheeky

ینی تا این حد متحول شدم! 

خلاصه که این دوتا پادکست رو از دست ندید و رو‌شی هم  که امتحان کردم رو تست کنید:) 

.

پ.ن: خب راستش من اصلا نویسنده خوبی نیستم و خیلی سخت میتونم افکارم رو روی کاغذ پیاده کنم و یا تایپشونم کنم! 

و هدفمم از ساختن وبلاگ این بود که بتونم اینجا تمرین کنم تا بهتر بنویسم :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۲۰
خانمِ سین