یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





۱۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

جآنم 

ای کاش این روزها در کنارم بودی 

و من هم با شوق و ذوق و کمی آب بستن در ماجرا، از تجربیات جدیدم با تو سخن میگفتم و کلافه‌ات میکردم. 

از آدم های دلسوزی که معلوم است همه‌اش کار خداست و سر راهم قرار می‌گیرند و دلسوزانه مرا راهنمایی می‌کنند 

از جاهای جدید و قشنگی که رفتم 

از شجاعتم هنگام نه گفتن، چیزی که تا قبل از این قدرتش را نداشتم 

از مسیرهایی که همه‌اش را تنهایی رفتم 

منی که انقدر خجالتی و سربزیر بودم که برای کوچیک ترین کارها به دیگران متوسل میشدم. 

خلاصه‌اش را بگویم 

جایت بسیــار خالیست، 

اما من همه‌اش را می‌نویسم و کنار میگذارم، برای وقتی که بودی. 

سعی میکنم هیچ وقت با تو حرف کم نیاروم. 

میخواهم تا آخر عمر یک دل سیر نگاهت کنم و حرف بزنم و منتظر اخم کردنت شوم که بفهمم دیگر خسته شدی و بزنم زیر خنده و بگویم، نه خیر، صبر کن، هنوز اصل ماجرا را برایت تعریف نکردم، اینها همه حاشیه بود، هنوز برای خسته شدن خیلی زود است... 

آه از فراق... 

امان از جای خالی‌ات 

امان.... 

دلم برای تجربه‌ی کوچیکترین روزمرگی ها کنارت لک زده... 

لک! 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۱۶
خانمِ سین

نمیدانم! 

اما شاید یک روز از این روزها به سیم آخر بزنم. 

دستِ دلم را بگیرم و کوچه به کوچه و شهر به شهر تو را جست و جو کنم. 

نیستی و نمیدانی که من 

چه خیابان ها که با یادِ تو قدم نزدم 

چه جاهایی که با خیالت خاطره نساخته‌ام. 

میدانی جانم 

اصلا انقدر غرق در خیالت شده‌ام که نمیدانم روزی که کنارم باشی میتوانم بودنت را باور کنم؟

یا میتوانم تو را به اندازه‌یِ خیالت دوست داشته باشم!

میبینی جانم؟

دلتنگیِ تو و این روزهای خاکستری و سیاه و سفید، پاک دیوانه‌ام کرده. 

اصلا بگذار دیوانه شوم، در دنیای این عاقلان که دیگر نمی‌شود نفس کشید چه برسد به زندگی کردن. 

"آنچنان در عشقِ تو مستغرقم که همچو تویی 

فتاده پیشِ من و چشم بر زمین دارم" 

من با تو در کنار چمن زار های خانه‌مان راه رفته‌ام. 

با تو نیمه شب روی صندلی هایِ حیاط جمکران نشسته‌ام و به گنبدِ زیبای  مسجد زُل زده‌ام. 

با تو راهیه پیاده رویه کربلا شده‌ام. 

[آخ که خدا می‌داند از تصور این لحظه چه اندازه روحم تا اوج پر می‌کشد...] 

با تو روی جدول های وسط خیابان راه رفته ام. 

میدانی... 

اصلا حالا که حسابش را میکنم میبینم من هیچ وقت تنها نبوده‌ام. 

همیشه خیالِ  تو در کنارِ من است. 

اصلا تو بگو 

فراقِ چون تویی را چگونه تاب بیاورد دلِ من؟ 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۲۴
خانمِ سین

عالیجناب عصرهای جمعه. 

جای خالی شما به شدت حس می‌شود. 

جای خالیه مردان و محبان واقعیه شما هم به شدت حس می‌شود. 

از دیروز نماهنگی از شهید ابراهیم هادی را چندین و چند بار دیدم

و با خودم گفتم، چقدر آنها دلبریه از شما را خوب بلد بودند، چطور در آن سن های کم رَهِ صدساله را طی کرده بودند. 

چقدر در نگاهشان اقتدار و آرامش نمایان است. 

چقدر به اعتقاداتشان باورِ قلبی داشتند.

اما ما چی؟ پای باورهایمان بدجور لنگ می‌زند.

و این آشوبی که به جانمان افتاده همه از فقدان ایمانِ قلبی‌ست. 

به قولِ آیت‌الله بهجت، وقتش است که دین دانْی‌مان را تبدیل به دین باوری کنیم.

خدایِ آدم هایی که دلبریه از تو را خوب بلد بودند/هستند بر دلِ بیمارگونه‌یِ ما نیز نظر لطفی کن🤲🏻

[نماهنگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۳۷
خانمِ سین

خب. 

این چند هفته گذشته که پر از فراز و نشیب بود برام 

 تمرین سختی بود برای یادگیریه مهارت نه گفتن!

الان که دارم این متن رو مینویسم 

پر از آشوبم، پر از نگرانی، پر از چی میشه‌های متعدد... 

خدایا نمیدونم کار درستی کردم یا نه!

اما من به تو و شهدا متوسل شدم و یک دفعه یه راهی جلوی پام سبز شد... 

خودت کمک کن تا تهش با قدرت و بدون پشیمونی پیش برم.  

الان باید خوشحال میبودم، اما نیستم!

دلم یه آخیـــش از ته دل میخواد. 

مثل رسیدن بالای قله کوه و دیدن کوه پایه و لذت بردن و در رفتنه این همه خستگی  برای رسیدن به این نقطه.

خدایا یه آخیـــشِ از ته‌دل نصیبه هممون کن :') 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۴۶
خانمِ سین

------------------------------------------------------------------------

-جان برافشانم اگر "سعدیِ خویشم" خوانی...

[جناب سعدی،نیستید و این‌روزا دیگه کسی جان برنمی‌افشاند واسه مالیکت‌های اسمی]

----------------------------------------------------------

|| بغــض:') ||

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۵۳
خانمِ سین