یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





۸ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

از آخرین نامه‌ای که برایت نوشتم باید چندین ماهی گذشته باشد.

دوست دارم برایت بنویسم. یعنی راستش را بخواهی لبریز از اشتیاقم برای سخن گفتنِ با تو. اما هربار که قصد میکنم برایت نامه‌ای بنویسم کلمات قهر می‌کنند و می‌روند. گویی آنها هم آنقدر در گلویم جا خوش کرده اند که دیگر حاضر نیستند جای گرم و نرمشان را از دست بدهند.

و طفلی چشمانم که گاهی از ازدحامشان مجبور می‌شود آنها را از خودش سرازیر کند تا راهِ گلویم را کمی باز کند. 

مثل همین لحظه که تا خواستم  نامه‌ای را که چند روز است واژگانش داوطلبانه در ذهنم صف کشیده اند تا به سویت روانه شوند را بنویسم اما باز سر بزنگاه پشتم را خالی کردند و رفتند. 

اصلا تو بگو، آیا این حق من نیست که لااقل با نوشتنه نامه‌ای قدری شانه هایم سبک تر شود؟ اما انگار برعکس شده. این عجزم در نوشتنِ برای تو و بیانِ تمام آنچه که در قلبم می‌گذرد، شانه هایم را سنگین و سنگین تر می‌کند.

و باز خدا را شکر که اشکی هست برای سرازیر شدن وگرنه، که می‌داند سرنوشت این حرف هایِ فروخورده چه میخواست باشد؟! 

امروز وقتی در پشت چراغ قرمزی طولانی که از قضا تایمری هم نداشت‌ ایستاده بودم با خودم فکر کردم، اگر این چراغ قرمز مثل سایر چراغ قرمزها نشان می‌داد که قرار است چند ثانیه انتظار بکشیم تا نوبت به چراغِ سبز و رهایی بشود چقدر این انتظار را راحت‌تر و دلپذیر تر می‌کرد. 

مثل همین فراقِ‌مان.

کاش می‌دانستم کِی قرار است به پایان برسد.

یک سالِ دیگر؟ چند سالِ دیگر؟ یا تنها چند لحظه به پایانش مانده!

کاش می‌دانستم تا کمتر بی تابت میشدم و یا کمتر ناشکری میکردم.

نمی‌دانم، شاید این امتحانِ من است. مثلِ زلیخا که با معشوقش در یک شهر بود و انگار فرسنگ ها با آن فاصله داشت و حکمت در آن بود که عشقِ زلیخا دگرگونه شود تا وصال حاصل شود.

شاید عشقِ من هم به تو مستلزمِ پختگیِ بیشتری‌ست؛ به همین علت باید تمام رنج های فراق را به جان بخرم تا پخته‌تر شوم.

 

ای نور دیده های من، باز هم نامه ام برایت نصفه و نیمه تمام شد، اما من به پایان قصه‌مان دلم روشن است.

 

حسن ختام: هوتن هنرمند بعد از شجریان و علیرضد قربانی به لیست خواننده های محبوبم باید اضافه بشه :)

[حوالیِ تو

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۴۵
خانمِ سین

گوشیش رو داد دستم که یسری از عکس هایی که انداخته بودیم رو انتخاب کنم و برای خودم بفرستم.

لابلای عکس هایی که ورق میزدم چشمم به چنتا اسکیرین شات افتاد.

از ماجرای وابستگی‌/ دلبستگی‌ش به یه وصله‌ی ناجور خبر داشتم.

ماجرا رو تا جایی برام تعریف کرده بود که من از بابت این علاقه‌ی ایجاد شدش شماتتش کرده بودم.

این که چه حال بدی رو دو سه ساله دارم تحمل میکنم وقتی میبینم طرف با رفتار ها و حرف هاش اونو له میکنه و علنن میگه بابا ولم کن، مزاحممی، نمیخوامت! اما اون بازم پیگیرشه؛ بماند! 

نمیتونم مستقیم باهاش حرف بزنم، چون ازم دورتر از این میشه و این دوستیه چندین سالم نمیخوام بهم بخوره و تنها تر بشه و حس ناامنی کنه.

از طرفی نمیتونم دست روی دست بذارم و غرق شدنش، تو باتلاقی که خودش برای خودش ساخته رو تماشا کنم.

چه امتحان سختی!

یعنی از پسش بر میام؟!

باید چیکار کنم؟؟

بهش میگم مردِ زن داره! میگم قیافه نداره! تو به چیه این دل خوش کردی؟؟ 

میگه جذبِ شخصیتش شدم ؛ بعدم علاقم بهش اونطور که تو فکر میکنی نیست.

خدایا! باورم نمیشه این دختر همونیه که من چندین ساله میشناسمش.

چرا داره خودش رو گول میزنه؟ چرا داره لگد میزنه به بختش؟! اصلا گورِ بابای بخت!

چرا داره همچین اشتباهی رو مرتکب میشه! 

خدایا!  یه راهی جلویِ پام بذار که از یه دری وارد بشم که کار ساز باشه و بتونم امر به معروفی که به گردنمه رو انجام بدم و از همه مهم تر نجاتش بدم از این عذابی که داره میکشه. 

تو آخرین زیارت ابا عبدالله، موقع وداع نمیدونم چیشد به زبونم چرخید و گفتم: یا اباعبدالله تو برای امر به معروف شهید شدی، کمکم کن منم به قدردانیِ سختی و رنجی که شما به جون خریدی تا امت اسلام رو اصلاح کنی، منم در حد و ظرفیتم  از امرانِ به معروف باشم.

از وقتی برگشتم، نمیدونم خیاله یا واقعا آقا نظر کردن که بیشتر از قبل انچامِ این واجبِ فراموش شده برام اهمیت پیدا کرده

(حالا البته نکه تونسته باشم کامل انجام بدم توموقعیت هایی که قرار گرفتم، اما لااقل نسبت به قبل بی تفاوت نیستم)

حالا اما تو این مورد، اینکه بخوام به عزیزترین کسم یه همچین موضوعی رو گوش زد کنم، سخته خیلی سخته... اگر بجای اینکه ابروش رو درست کنم، بزنم چمش هم کور کنم چی؟ اگه کلا دل ازم بکنه و دیگه باهام حرف نزنه چی؟ اگه بدتر لج کنه چی؟ اگه... اگه... 

 

وای خدایا، دستم به دامنت، خودت کمکم کن این گره‌ی کور رو یطوری بتونم بازش کنم. 

پ. ن: از شما دوستانم هم التماس دعای ویژه دارم 😔

اصلا شما جای من بودید چیکار می‌کردید؟ 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۴۰
خانمِ سین

 

شب عاشورا هر کس مشغول کاری بود .

یکی نماز میخواند یکی قرآن.

یکی استغفار میکرد.

هرکس به فراخور حالش و به اندازه ظرفیتش.کار عباسِ امام چیز دیگری بود اما.

وقتی همه مشغول راز و نیاز بودند و سر به سجده داشتند و دست بر آسمان،عباس شمشیرش را در دست گرفته بود و اطراف خیمه نگهبانی میداد . انگار آن شب همه به صدای قدم های عباس محتاج بودند .

شاید آن شب هیچ ذکری مثل نگهبانی عباس نبود. قدم میزد و رجز میخواند. رجزی مثل لالایی. آرام و آرام کننده .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۵۷
خانمِ سین

تو حال و هوای خودم بودم. 

نمیدونم برای بار چندم بود که داشتم جزوه‌ی تفسیرِ قرآنم رو دوره میکردم. 

وقتی اتوبوس توی ایستگاه نگهداشت یه دختر بچه و مادرش سوار شدن. 

مادره روی صندلیِ روبرویی من نشست. 

اتوبوس برعکس همیشه خلوت بود. دخترک خیلی بازیگوش و پرانرژی بود. 

همینطور که جزوم دستم بود و تو فکرم یه چیزایی وول می‌خورد، نیم نگاهی هم به اون مینداختم. 

مدام از اینور اتوبوس میپرید اون طرف و با مسافرا دالی بازی میکرد و کیف میکرد.

مادرش اما مدام بهش غر میزد که دخترم آروم بگیر، بشین دیگه 

میوفتی ها! 

یهو دختربچه در جواب مادرش گفت: اِ مامان! چیزیم نمیشه دیگه. 

 خدا حواسش بهم هست:) 

همین طور که نگاهم به جزوه بود خشکم زد.

با خودم گفتم بیا خانم، تحویل بگیر، ایمان و اعتمادِ این بچه‌ی پنج ساله به خداش از تو بیشتره.

 

پ.ن: این متن رو امروز بطور اتفاقی توی نوتِ گوشیم پیدا کردم، مربوط به ترم ششمه دانشگاهه. این روزا مدام دنبال چرا میگردم و میخوام از اتفاق های دور و برم سردربیارم که خدایا چرا به فلانی که پولش از پارو بالا میره، پول بیشتری میدی و به فلانی که لنگِ یه تومن حقوق بیشتره، نه! چرا فلانی که با کلی پسر قبل ازدواجش ارتباط داشته و یه همسر سر و ساده و بظاهر پاک دادی و به فلانی ندادی و خواستی سالیان ساله تنها زندگی کنه.

نمیدونم چرا این فکر ها عین خوره افتاده به جونم، در حالی میدونم خدا خودش گفته به هرکسی که بخوام روزیِ بی حساب میدم و اینم میدونم که، هرکه بامش بیش برفش بیشتر.. 

کلا چند وقته فکرم رو درگیر چیزای بیخود کردم، حس میکنم یه پیله‌ی سفت و سخت پیچیدم دور خودم و از آزاد و رها بودن و لذت بردن دور شدم.

به همین خاطر یکم دورم رو دارم خلوت میکنم تا برم تو غار تنهاییم

و کتاب نیمه‌ی تاریک وجود رو اینبار میخوام شروع کنم و با اخر بخونمش ان‌شاءالله.

و از نوشتن هم دور شدم، باید بنویسم... باید خیلی بنویسم تا ذهنم قشنگگگ خالی بشه.

شایدم یه روز ماشین رو بردارم و رفتم یه جای خلوت و بلند بلند گریه کردم و استغاثه کردم و از خدا خواستم که از این حال و احوال بیرونم بیاره. 

پ. ن٢: نگران نشید، اونقدرام حالم بد نیست اما این ها رو لازم میبینم که سبک تر و رها تر از قبل بشم:)

 

و. ن٣: راسی عزاداری هاتون قبول، امسال من جور دیگه‌ای دارم به محرم نگاه میکنم، سال های قبل سخنرانی ها رو نمی‌رفتم و منتظر بالا رفتن مداح میشدم تا فقط گریه کنم و یه شام نذری بگیرم و برگردم.

اما امسال میرم پای سخنرانی استاد شجاعی، اونم ته نیروگاه :)

زور نمیزنم که گریه کنم، بیشتر سعی میکنم فکر کنم و مابین روضه، جاهایی که روضه به اوج خودش می سال ناخداگاه میگم اجرک الله یا بقیة الله

و یاد مولای مظلومم میوفتم.

راسی آقا شما این روزها کجایید و بر عزای جد مظلومان حسین میگیرید، من دورِ تنهایی و غریبیِ شما بگردم آقا جانم..

الهی من برای تردشدگیِ شما بگردم..

کاش در کنار این شور حسینی که همه جا به چشم میخورد الحمدالله، شعورِ حسینی ام رزق‌مان شود. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۷
خانمِ سین

فردا آخرین روز چله‌ی توسلم هست.. 

شهید صفری خودش گفته و قسم خورده که هر کی بهش متوسل بشه برای برآورده شدن حاجتش کاری کنه 

منم تا فردا صبر میکنم. 

یعنی میشه... ؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۴۲
خانمِ سین