دلم خیلی تنگ شده براش، خیلی!
اسفند داره تموم میشه و اون هنوز معلوم نیست که کِی میاد
راستش از دیروز کلی فکر و خیال به جانم افتاده.
انگار این هرچقدر بیخیالی طی میکردم و خوش بینانه به ماجرا نگاه میکردم آلان تمام حالت های بدبینی و ترس بر من هجوم آورده.
آنقدر که امروز دوباره در راه بازگشت به خانه ماشینم به سمت گلزار شهدا روانه شد و خودم را پیش عمویم رساندم، اخر او جعبه سیاه من است تر تمام خوبی و بدی ها و افکارم تک به تک خبر دارد، بدترین و بهترین روزهایم اول پیش او رفتم.
اول با او مشورت کردم.
دوریمان شد سه ماه دیگر با دیدن عکس هایش چهرهاش را به خاطر میاوردم وگرنه کمکم چهرهاش از خاطرم رفته است. آخر مگر عمرِ آشناییِ ما چقدر بود؟
دلم گاهی آنقدر برایش تنگ میشود که میگویم من نمیتونم چند ماه چند ماه نبینمش
پس این ماموریت های پشت سر هم کی تمام میشود؟
باید صبور باشم، باید صبوری کنم باید ظرفیت هایم را بالا ببرم.
هر کسی این مدت داستانم را فهمید به نحوی دلم را خالی کرد...
گفتم نگرانم، حرفی بزن کمی آرام شوم
میگوید درکت نمیکنم، چرا اصلا همچین کسی را راه دادی ؟
من اگر بودم همان اول ردش میکردم!
حوصله داری ها، بِرَوی شهر دور آن هم تک و تنها ؟
واقعا او آنقدر ارزشش را دارد ؟
میگویم خب تو باید ماهی یکبار بیایی و به من سر بزنی، پوزخندی میزند و میگوید
به دلت صابون نزن، من که نمی آیم. شاید سالی دو بار ..
هم ناراحت میشوم هم حرصم میگیرد!
آخر از همان اول معیارهای ازدواجِ او با من زمین تا آسمان فرق داشت..
سکوت میکنم، به چراغ قرمز خیره میشوم که کم کم دارد به صفر میرسد.
کمی جفتمان در فکر فرو رفتهایم.
با خودم میگویم جدا آقای میم انقد ارزشش را دارد که از تمام دوستان و آشنایان و خانوادهام کیلومتر ها دور شوم؟
چقدر به او علاقه دارم؟ چه میزان تو را همسفری مناسب برای ادامهی زندگیام میدانم؟!
چقدر این تصمیم سخت است!
اگر این مدت بود و ارتباطمان حقیقی تر بود شای، تاکید میکنم شاید(!) بهتر میتوانستم جواب این سوالات را بدهم...
پریروز با تلفن ماهوارهای بعد از چهار روز، زنگ زد. خیلی بامزه بود. تلفنش هر هفت دقیقه قطع میشد. یاد دههی شصت افتادم یا شایدم هفتاد!
همان زمان هایی که تلفنِ سکهای های عمومی روی بورس بود.
از دیروز کلی فکر و خیال در سرم رژه میروند.
شاید زودتر می آمد، کاش رو در رو جواب سوالتم را از او میگرفتم و از این کلافگی ها در می آمدم ....
میگن ببین کی سر صبح یادت میوفته آخر شب که همه دلتنگ هم میشن !
الان عمیقأ دلم براش تنگ شده. چند روزه هیچ خبری ازش ندارم. یعنی جایی هستند که آنتن ندارند.
دیروز به سریال جدید شروع کردم به اسم «سقوط» در مورد داعشه..
خیلی با دیدنش دلم گرفت، خیلی!
داشتم با خودم میگفتم واقعا این همسران شهیدان مدافع حرم چه دلی داشتند!
چطور ماه ها بی خبری از همسرهاشون رو طاقت میوردند؟ چطور تک و تنها با یه بچهی کوچیک زندگیشون رو میگذروندن؟ چطور من طاقت بیارم؟ یعنی طاقت میارم؟
آه ..
خدایا هرجا که هست در پناه خودت حفظش کن.
یکم خسیسانه دعا کردم!
خدایا همهی کسایی که برای امنیت، آرامش و آسایش مردم خالصانه در تلاشند، در پناه خودت حفظشون کن.
امشب برای اولین بار به پدرش پیام دادم
اولش با سلام و علیک واحوال پرسی و آخرش هم دعا برای سلامتیشان گذشت
به دهانم نچرخید بگویم پدرجان..
یک ساعتی گذشت، ایتا را که بار کردم دیدم جوابم را داده:)
اولش را با این واژه شروع کرده «بابا جان»!
قلبم با خواندش هوری ریخت.
بالافاصله مادرش(مادرِ آقای میم را میگویم )
برایم یک عکس بفرستاد و گفت ببین اسمت را در گوشیاش چی سیو کرده:)
اکانتم را نگاه کردم و دیدم نوشته «دخترِبابا».
راستش را بخواهید خیلی ذوق زده شدم. هیچ وقت فکر نمیکردم بتوانم با پدر و مادر
همسرم رابطهی نزدیک و دوستانهای داشته باشم. و میگفتم اخر مادرشوهر را جان به جانش کنی مادر شوهر است!
راستش کم کم دارم به این مورد پی میبرم که مهم تر از مال و ثروت، داشتن قلب های بزرگ و مهربونه.
میدونی خیلی فرقه بین کسی که مثلا کل پولی که داره شده حالا یه کادوی کوچیک هم که شده میخره برات یا نه ، حتی اگر کادو هم نشد، سعی میکنه یه کاری کنه که خوشحالت کنه ، با اونی که حالا از اون همه مال و منالی که داره برات یه ایفونی، ۲۰۶چیزی میخره که تازه اونم یه بخش کوچک از دارایش نمیشه.
میدونی در نهایت اون خلوصست که ادم رو به خودش جذب میکنه.
خدایا شکرت که تو همیشه از فضلت با بنده هات برخورد میکنید تا عدالت:)
راستی از آقای میم دو روزه خبر ندارم، فقط دارم این دو ماه رو خدا خدا میکنم که تموم شده، که دلم از دلتنگی نایی براش نمونده😢
حتی نشد اولین روز مرد رو بهش تبریک بگم... تازه تولدم هم پیشم نیست 😔
باید صبور باشم، چون از این روز های مهمی که اون نمیتونه کنارم بمونه زیاد هست ،🥺
ولی یعنی واقعا طاقت میارم؟ میتونم خودم رو با بقیه مقایسه نکنم؟ میتونم انقد قمی باشم که تنهایی زندگیم رو جمع و جور کنم ...
این سوال های هست که مدام از خودم میپرسم ...
زندگیِ من
کاش اینجا بودی تا تو را به اندازهی روز هایِ کشدارِ فراقمان سخت در آغوش میگرفتم
و در چشمانت زُل میزدم
از آن نگاه هایی که پر از حرف است
پر از عشق است
و گاهی
پر از غم ...
و امشب
در آستانهی سفرت، چهار قل و وان یکاد برایت
میخوانم و تو را به دستان پر مهرِ خداوند میسپارمت
و آرزو میکنم سفری پر از تجاربِ شیرین و رشد اخلاقی و معنوی و مادیای را پیش رو داشته باشی.
من به قوی و سرسخت بودنت ایمان دارم
و میدانم این فراق هایِ کشدار برای این است که ما را در این عشق پخته تر و عیارِ عشقمان را بیشتر کند .
هر گز لحظهای از یاد خدا غافل نشو
و راضی به رضایش باش
که او خوب ناخداییست:)
پ.ن: خب با فردا میشه چهل روز که ندیدمش.
و باید بگم این فراق حدود دو ماه دیگه هم ادامه داره!
و در اولین تولدی که حس و حال جدیدی در من شکل گرفته، اون نیست(لبخندِ تلخ)
بهم میگه خانمِ سین ، صبرت رو ببر بالا. من تو خیلی از روزای مهم خانوادهام مثل تولد هاشون، عروسیِ اقوام نبودم. اما قول میدم جبران کنم نبودن هام رو .
دلتنگیم از حدی گذشته که کمی سِر شدم و به شنیدنِ صداش راضی شدم.
یعنی در این حد... هعی...
به قولِ خودش : «خیر است انشاءالله! »