یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





سلام 

من اومدم باز بعد از مدت ها یکم غر بزنم و خودم رو خالی کنم و برم.

نمی‌دونم از بعد کنکور بود یا کی که از تابستون زده شدم. با وجود اینکه همه تو تابستون کلی کلاس هنری میرن و خلاصه خوش می‌گذرانند من دچار استرس میشم.

امروز هم آقای میم رفت. هنوز با اینکه چندین ماهه با هم داریم زندگی میکنیم و لااقل باید یکم این دلتنگیم رفع شده باشه اما انگار وابستگی بیشتر شده و از وقتی رفته دل و دماغ هیچی رو ندارم و پس از کلی گریه کردن هنوز آروم نشدم.

بعد از ازدواج و سر خونه و زندگی خودت رفتن انگار دیگه خونه‌ی پدری برات غریب میشه و تو خونه‌ی خودت خیلی راحتتری و با وجود اینکه دوماه بود خانواده‌م‌رو ندیده بودم و این دوماه انقد مشغله داشتم که حتی تلفنی هم فرصت نمی‌کردم باهاشون صحبت کنم، اما امروز دلم پر میکشید که با آقای میم برگردم و انگار دلم نمیومد تنهاش بگذارم.

چقدر مهاجرت سخته...

درسته آدم دوباره دوست پیدا می‌کنه، اما هیچی اپن دوستیای با اصالت که چندین سال بالا و پایین پشتش خوابیده رو نمیگیره.

تابستون برام بوی فراغ میده، دوری از دوستام، دوری از شاگردایی که چندین و چند روز باهاشون عمرم رو گذروندم و حالا دوری از خانواده‌م.

آقای میم میگه شاید برم ماموریت، از طرفی دوست دارم بره که اینطور نگران تنهاییش نباشم از طرفی نمیتونم دوریش رو دیگه تحمل کنم.

آقای میم میگم اگر یکم دست و پلمون باز بشه و بتونیم ماشین بخریم، زندگی برامون راحتتر میشه...

برامون دعا کنید زندگیمون یکم بیوفته رو غلتک.

شاید اگر براتون تعریف کنم چطوری زندگیمون رو شروع کردیم شما هم بعد از تحسین دلتون برامون بگیره.

البته می‌دونم که کلی زوج جوون تو این شهر هستند که داشتن همین امکانات زندگی هم براشون حسرته.

وضع زندگی مردم خیلی خرابه.

اینسری که بعد از مدت ها رفتم جمکران، پای درد و دل چندتا از بچه ها که نشستم، وقتی آمدم خونه خیلی دلم گرفته بود.

و به این فکر کردم که وقتی یسری آدم ها میگن نداریم واقعا ندارند و همه‌ی کسایی که من دیدم که میگن نداریم اما کلی طلا به دستشون اویزونه یا دو تا دوتا خونه دارند، فقط برای سیاه نمایی اینو میگن.

 

هووووف 

می‌بینید، ذهنم مثل این حرف های بهم ریخته‌ی این بلاگ بهم ریخته‌س.

خدایا خودت به دل همه‌ی بنده هات آرامش عطا کن.

و نذار هیچ‌ نان آور خانواده‌ای شرمنده‌ی خانواده‌ش بشه.

الهی آمین 

التماس دعای کثیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۴ ، ۰۱:۰۳
خانمِ سین

خرید جهاز تمومی ندارد!

البته شکر خدا از جاهایی که فکرشم نمی‌کردم پول می‌رسید و منم تندی روانه‌ی بازار میشدم و خرید میکردم.

تقریبا دیگه تموم شد و پولامم دیگه به ته مهاش رسید👀.

ولی شکر خدا هرچیزی که گرفتم رو با تموم وجودم دوست دارم:)

که بازم شکر. ان‌شاءالله خدا کمک همه عروس خانما و آقا پسرا هم بکنه که به خیر و خوشی برن سر خونه و زندگیشون.

می‌دونی زندگی مدام تو رو با چالش های جدیدی رو به رو می‌کنه، تا میری تو روزمرگی، تا میای به یه ثُباتی برسی، یکهو میگه:« انگار خیلی وقته که روی صندلی ذخیره بودی ها، پاشو بیا وسط که بازی شروع شد.»

یکم دلهره دارم.

کمتر از دو هفته‌ی دیگه دارم برای یه مدت شاید چند ماهه میرم شهر محل زندگیم.

و در همین حین یه مشکل اقتصادی برای خانواده‌م به وجود اومده.

نگرانی جور شدن پول برای بقیع کارای انتقال جهاز، اینکه نتیجه چی میشه و استرس دوری.

یا حضرت رقیه شما رو قسم میدم به آبروی پدرتون، هیچ مرد و نون آور خانواده‌ای رو شرمنده نکنید😔 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۳ ، ۰۵:۲۶
خانمِ سین

از آخرین بلاگی که نوشتم چندین ماه میگذره.

تو این مدت خیلی اتفاق ها افتاده، از جمله فراق ها، وصال ها، گریه ها، خنده ها.

اما هر آنچه بود در این یه سال با همه لحظات تلخ و شیرینش تمام شد.

و حالا کم کم دارم دارم وارد فصل جدیدی از زندگیم میشم.

دارم کم کم میشم خانم خونه‌ی خودم .

اما چه خونه‌ای؟ خونه‌ای که فرسنگ ها از خانواده‌م منو دور می‌کنه..

خونه‌ای که منو کیلومتر ها از شهرم و تموم هم شهریام دورم می‌کنه...

خونه‌ای که منو از دوستم دوستام و تعلقاتم دور می‌کنه.

 

چقدر فراق برام سخته ... چقدر ایم روزا گریه‌م بند نمیاد ... چقدر این روزا ترس عین خورده داره وجودم رو میخوره.... با وجود اینکه بعد از دو هفته دوری آزمایشی، برگشتم خونه اما هنوز حس بد غربت ولم نمیکنه. 

میترسم به کسی بگم، جرات ندارم به کسی بگم ...

اما این روزا همه‌اش میگم، عجب کاری کردم و پشیمون میشم ...

فکرم بهم ریخته ... به معنای واقعی از لحاظ روحی داغونم.

اما میترسم بگم، اما جرات به زبون آوردن ندارم.

همه میگن عادت می‌کنی ... اما اگر به این غربت عادت نکردم چی؟

 

نیاز دارم با یکی حرف بزنم.... اما نمی‌دونم به کی بگم که در جواب بهم نگه 

خب خودت انتخاب کردی، یا ما که از اول بهت گفته بودیم!

 

خدایا کمکم کن، منو مثل همیشه تو آغوش امن خودت بگیر، ترسام رو ازم دور کن.

بهم قدرت و توان تحمل کردن بده.

 

فکر به اینکه دوهفته دیگه باید برگردم و اینبار ممکنه خیلی دیر تر بتونم برگردم پیش خانواده‌ام منو دیوونه می‌کنه.

اینسری که داشتم از پیش آقای میم برگشتم، بهم پیامک زد که «بدون تو دیگه نمیتونم»

میدونید با خودم فکر میکنم که گر یکی تو این دنیا به حضور من خیلی براش با ارزش باشه بنظرم اون شخص آقای میم‌ه.

....

پس اگر این رسالت من باشه، باید قوی باشم، باید محکم باشم، باید قدرت دلکندن از تعلقات خاطرم رو پیدا کنم.

 

راه سختی رو پیش رو دارم.

خواهش میکنم من حقیر رو از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید .

 

برام دعا کنید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۳ ، ۰۰:۲۹
خانمِ سین

سلام من بعد از مدت ها برگشتم.

این مدت خیلی انتفاق ها افتاد ... که الان نمیشه بگم

فقط امشب خیلی نیاز داشتن که بنویسم و پس اومدم اینجا تا یکم خالی بشم.

شب که میشه ترس تموم وجودم رو میگیره، میترسم، آره خیلی میترسم.

نمیتونم از ترسم برای کسی بگم. نمیتونم بهش فکر کنم‌‌. 

هر چقدر بزرگ تر میشوم بیشتر درد و رنج رو تجربه میکنم و میفهمم بزرگ شدن اصلا آرزوی خوبی نبود، دلم میخواد با یکی حرف بزنم، یکی که یهو تو دلم رو خالی نکنه

یکی که حرفایی رو بهم بزنه که دوست دارم از زبون یکی دیگه بشنوم.

به همه چیز شک میکنم، نسبت به همه چیز دو دلم.

چند وقته بی حوصله‌م، محل کار حوصله‌ی هیچکس رو ندارم.

یه جورایی میشه گفت اعصابم خورده‌ از چی یا از کی؟ نمی‌دونم! شایدم می‌دونم و به روی خودم نمیارم.

زندگی خیلی پیچیده‌س، آینده مبهمه برام. یعنی نه هم واضحه هم مبهمه. یه جورایی مثل یه شیشه‌س که یه بچه اومده کلی از سر شیطنت توش دست مالیده و کثیف شده .

نیاز دارم یکی برام پاکش کنه تا یکم بیرون و اون دور تر ها رو ببینم.

آقای میم رفته سفر و تا بعد از عید نمیاد. هر موقع که دوریمون به درازا میکشه اولش سعی میکنم به روی خودم نیارم اما کم کم ... منفی بافی ها، وسوسه های اطرافیان و غیره حالم رو بر می‌کنه.

میکنم یعنی سخت نیست؟ چطور میتونی بری یه شهر دیگه؟ وای زندگی تو یه شهر دیگه خیلی وحشتناکه... خلاصه همه جوره تو دلم رو خالی میکنن...

 

دلم آشوبه، میشه برام دعا کنید؟

خیلی خستم خیلی.

و همچنان توی قلب اروپا دارم کار میکنم:)

هیییچکس نمیپرسه که آقای خانم میم چته؟

چرا چند روزه تو خودتی؟

 

بنظرم معرفت و انسانیت داره میشه دُر نایاب.

(اشک هام رو پاک میکنم و می‌خوابم، باید قوی باشم، خیلی قوی)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۰۳
خانمِ سین

کاش امشب نرفته بودم مهمونی.

چقدر بعضی آدم ها انرژیشون منفیه طوری که دو نفر برای خوردن انرژی مثبت یه جمع بیست نفره کافیه!

چقدر این آدم های مودی آدم های کثیفی‌ن. چقدر حقیرن‌. 

راستش الان که این ها رو نوشتم، یهو یاد حاج قاسم افتادم. نکه بخوام مقایسه کنم نه اصلا! اون کجا ما کجا.

اما یاد اون روزی افتادم که دقیقا چند روز بعد از مراسم باشکوهش، معلوم شد که هواپیمای اوکراین توسط خود ایران اونم با لفظ خطای انسانی زده شده!

چقدر آدم های مودی و حقیر ریختن تو خیابون و عکس و پوستر حاج قاسم رو آتیش زدن و توهین کردند.

آدم میمونه که خدا بهشون چیزی بعنوان عقل نداده؟؟ عقل هیچی انصاف چی؟ خدا بهشون انصاف نداده؟ معلومه که نه. اونا یسری آدم حقیر و دهن بینن که از نعمت عقل و تفکر محرومند. 

راستش خانواده‌ام خط قرمزمنند. اینو به آقای میم هم همین اولین جلسه ها گفتم!

گفتم به خانواده‌ی من نباید حتی تو بگید! 

امشب وقتی فهمیدم دو نفر آدمِ بیمار کنار هم نشستند و دارند پست سر پدر من حرف میزنند خیلی حالم بد شد! خیلی!

آنقدری که می خواستم پاشم و از اون جمع بزنم بیرون. الآنم هنوز حالم بده.

مدام یه حدیثی از پیامبر (ص) که توی کتاب سه دقیقه در قیامت خوندم تو ذهنم میاد که میفرمایند: سرعت نفوذ غیبت در پاک‌کردن اعمال نیک مومن از سرعت سوختن چوب خشک هم بیشتره!

همون توی جمع این حدیث یادم اومد و تونستم خودم رو کنترل کنم.

خدا جای حق نشسته نه؟

بله قطعا! جوری که امشب وقتی همین شخص وارد جمع شد همه یهو حالشون بد شد و گفتند الان یه بَلوایی به پا می‌کنه! 

آخه شب قبلش همین شخص توی جمع به یکی توهین کرد. و کلا شخصیت این فرد برای همه اظهر من الشمسه. اما متاسفانه هنوز دل من بزرگ نشده! 

هنوز مثل پریسا نمیتونم حرف و رفتار اینجور افراد برام بی اهمیت باشه.

خدا ان‌شاءالله عاقبت همه رو ختم بخیر کنه.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۵۷
خانمِ سین