خط خطی
دلم خیلی گرفته. یسری حس بد داره در من شکل میگیره. حس حالی از جنس مقایسه، حسرت، بی احساسی.
از دلتنگیِ زیاد احساس سر بودن میکنم. فرض کن حتی توی خریدِ نشون هم من تنها بودم و اون نبود!
یک ماهه که درست و حسابی ازش خبر ندارم. تعداد تماس هاش داره کم و کمتر میشه.
هر روز همکار هام ازم میپرسن پس چیشد؟ عقد کردین؟ پس کی عقد میکنید؟
کاش آدما انقدری شعور داشتند که توی همچین مسائلی هی دخالت نمیکردن...
دلم میخواد های های گریه کنم.
خیلی روم فشاره، خیلی!
دلم میخواد با یکی حرف بزنم. اما نمیتونم به هیچ کس اعتماد کنم!
انگشترش رو دست کردم . هی بهش نگاه میکنم. باورم نمیشه. و کلی حس ترس میاد سراغم. یه نفس عمیق میکشم. خودم رو با تصحیح کردن برگه های شاگردام، خوندن کتاب، چرخ زدن تو اینترنت و دیدن تلویزیون مشغول میکنم .
اما این دلشوره ها تمومی نداره. خواب های آشفته بیشتر آزارم میده و حس بدش کل روزم رو در بر میگیره!
این روزا نباید اینجوری میگذشت، نه؟