هجرت
از آخرین بلاگی که نوشتم چندین ماه میگذره.
تو این مدت خیلی اتفاق ها افتاده، از جمله فراق ها، وصال ها، گریه ها، خنده ها.
اما هر آنچه بود در این یه سال با همه لحظات تلخ و شیرینش تمام شد.
و حالا کم کم دارم دارم وارد فصل جدیدی از زندگیم میشم.
دارم کم کم میشم خانم خونهی خودم .
اما چه خونهای؟ خونهای که فرسنگ ها از خانوادهم منو دور میکنه..
خونهای که منو کیلومتر ها از شهرم و تموم هم شهریام دورم میکنه...
خونهای که منو از دوستم دوستام و تعلقاتم دور میکنه.
چقدر فراق برام سخته ... چقدر ایم روزا گریهم بند نمیاد ... چقدر این روزا ترس عین خورده داره وجودم رو میخوره.... با وجود اینکه بعد از دو هفته دوری آزمایشی، برگشتم خونه اما هنوز حس بد غربت ولم نمیکنه.
میترسم به کسی بگم، جرات ندارم به کسی بگم ...
اما این روزا همهاش میگم، عجب کاری کردم و پشیمون میشم ...
فکرم بهم ریخته ... به معنای واقعی از لحاظ روحی داغونم.
اما میترسم بگم، اما جرات به زبون آوردن ندارم.
همه میگن عادت میکنی ... اما اگر به این غربت عادت نکردم چی؟
نیاز دارم با یکی حرف بزنم.... اما نمیدونم به کی بگم که در جواب بهم نگه
خب خودت انتخاب کردی، یا ما که از اول بهت گفته بودیم!
خدایا کمکم کن، منو مثل همیشه تو آغوش امن خودت بگیر، ترسام رو ازم دور کن.
بهم قدرت و توان تحمل کردن بده.
فکر به اینکه دوهفته دیگه باید برگردم و اینبار ممکنه خیلی دیر تر بتونم برگردم پیش خانوادهام منو دیوونه میکنه.
اینسری که داشتم از پیش آقای میم برگشتم، بهم پیامک زد که «بدون تو دیگه نمیتونم»
میدونید با خودم فکر میکنم که گر یکی تو این دنیا به حضور من خیلی براش با ارزش باشه بنظرم اون شخص آقای میمه.
....
پس اگر این رسالت من باشه، باید قوی باشم، باید محکم باشم، باید قدرت دلکندن از تعلقات خاطرم رو پیدا کنم.
راه سختی رو پیش رو دارم.
خواهش میکنم من حقیر رو از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید .
برام دعا کنید.