یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

دلم خیلی گرفته. یسری حس بد داره در من شکل میگیره. حس حالی از جنس مقایسه، حسرت، بی احساسی.

از دلتنگیِ زیاد احساس سر بودن میکنم. فرض کن حتی توی خریدِ نشون هم من تنها بودم و اون نبود!

یک ماهه که درست و حسابی ازش خبر ندارم. تعداد تماس هاش داره کم و کمتر میشه.

هر روز همکار هام ازم میپرسن پس چیشد؟ عقد کردین؟ پس کی عقد میکنید؟ 

کاش آدما انقدری شعور داشتند که توی همچین مسائلی هی دخالت نمی‌کردن...

دلم میخواد های های گریه کنم.

خیلی روم فشاره، خیلی! 

دلم میخواد با یکی حرف بزنم‌. اما نمیتونم به هیچ کس اعتماد کنم! 

انگشترش رو دست کردم . هی بهش نگاه میکنم. باورم نمیشه. و کلی حس ترس میاد سراغم. یه نفس عمیق میکشم. خودم رو با تصحیح کردن برگه های شاگردام، خوندن کتاب، چرخ زدن تو اینترنت و دیدن تلویزیون مشغول میکنم .

اما این دلشوره ها تمومی نداره. خواب های آشفته بیشتر آزارم میده و حس بدش کل روزم رو در بر میگیره!

این روزا نباید اینجوری می‌گذشت، نه؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۱۰
خانمِ سین

دلم خیلی تنگ شده براش، خیلی!

اسفند داره تموم میشه و اون هنوز معلوم نیست که کِی میاد‌

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۴۹
خانمِ سین

راستش از دیروز کلی فکر و خیال به جانم افتاده.

انگار این هرچقدر بی‌خیالی طی میکردم و خوش بینانه به ماجرا نگاه میکردم آلان تمام حالت های بدبینی و ترس بر من هجوم آورده.

آنقدر که امروز دوباره در راه بازگشت به خانه ماشینم به سمت گلزار شهدا روانه شد و خودم را پیش عمویم رساندم، اخر او جعبه سیاه من است تر تمام خوبی و بدی ها و افکارم تک به تک خبر دارد، بدترین و بهترین روزهایم اول پیش او رفتم.

اول با او مشورت کردم.

دوری‌مان شد سه ماه دیگر با دیدن عکس هایش چهره‌اش را به خاطر میاوردم وگرنه کم‌کم چهره‌اش از خاطرم رفته است. آخر مگر عمرِ آشناییِ ما چقدر بود؟

دلم گاهی آنقدر برایش تنگ میشود که می‌گویم من نمیتونم چند ماه چند ماه نبینمش 

پس این ماموریت های پشت سر هم کی تمام می‌شود؟

باید صبور باشم، باید صبوری کنم باید ظرفیت هایم را بالا ببرم.

هر کسی این مدت داستانم را فهمید به نحوی دلم را خالی کرد...

گفتم نگرانم، حرفی بزن کمی آرام شوم

می‌گوید درکت نمیکنم، چرا اصلا همچین کسی را راه دادی ؟

من اگر بودم همان اول ردش میکردم!

حوصله داری ها، بِرَوی شهر دور آن هم تک و تنها ؟

واقعا او آنقدر ارزشش را دارد ؟

میگویم خب تو باید ماهی یکبار بیایی و به من سر بزنی، پوزخندی میزند و می‌گوید 

به دلت صابون نزن، من که نمی آیم. شاید سالی دو بار ..

هم ناراحت میشوم هم حرصم میگیرد!

آخر از همان اول معیارهای ازدواجِ او با من زمین تا آسمان فرق داشت..

سکوت میکنم، به چراغ قرمز خیره میشوم که کم کم دارد به صفر می‌رسد.

کمی جفتمان در فکر فرو رفته‌ایم‌.

با خودم می‌گویم جدا آقای میم انقد ارزشش را دارد که از تمام دوستان و آشنایان و خانواده‌ام کیلومتر ها دور شوم؟

چقدر به او علاقه دارم؟ چه میزان تو را همسفری مناسب برای ادامه‌ی زندگی‌ام میدانم؟!

چقدر این تصمیم سخت است!

اگر این مدت بود و ارتباطمان حقیقی تر بود شای، تاکید میکنم شاید(!) بهتر میتوانستم جواب این سوالات را بدهم...

پریروز با تلفن ماهواره‌ای بعد از چهار روز، زنگ زد. خیلی بامزه بود. تلفنش هر هفت دقیقه قطع میشد. یاد دهه‌ی شصت افتادم یا شایدم هفتاد!

همان زمان هایی که تلفنِ سکه‌ای های عمومی روی بورس بود.

 

از دیروز کلی فکر و خیال در سرم رژه می‌روند.

شاید زودتر می آمد، کاش رو در رو جواب سوالتم را از او می‌گرفتم و از این کلافگی ها در می آمدم ....

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۱۲
خانمِ سین