یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





۸ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

راستش را بخواهید، مرا این چند روز ول کنند 

میخواهم فقط گریه کنم ..

قرار بود هفته‌ی بعد، بعد از گذشت سه هفته‌ ببینمش..

راستش خیلی ذوق داشتم و داشتم برنامه ریزی میکردم ...

اما، امروز پیام داد که : الماسِ من صبرت را زیاد کن .

نگران شدم. چرا یکدفعه همچین حرفی زد ؟

پیامک دادم‌، چه شده ؟ آنلاین شد و ‌‌‌‌‌‌گفت قرار است به ماموریت بریم ..

حداقل چهل روز طول می‌کشد.

مرا میگویی، انگار غم عالم آمد روی دلم...اخر ابن چه تقدیری‌ست.

چرا باید این همه مدت کیلومتر ها از هم دور باشیم ... تازه جایی که آنتی به اون صورت ندارد...

قلبم میخواست از جا کنده شود ... دلم برایش حسابی تنگ شده ....

فکرم به شدت مشغول شد..

که تازه این اول ماجراست... اصلا من طاقتش را دارم؟ میتوانم ماه ها دوری را تحمل کنم ... چقدر سخت است ...چقدر امتحان بزرگی‌ست از من ...

خودش اسمش را گذاشته «اربعینِ عاشقی». 

خدایا کمکم کن . 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۸
خانمِ سین

با تو دنیایم عوض شده شیرین من.....

من با تو به ایمان خدا رسیده ام.

تو توحید منی......

از دست دادنت کافرم می کند.

کافری که راه ایمان را از بهر چشمان معشوق خویش گم کرده.

ببین معجزه هدایت چشمانت چگونه من را این سو و آن سو می برد.... 

 

#الماس_من

 

پ.ن: اینو برام فرستاد و من بعد از خواندش اشک تو شمام حلقه بست ...

خدایا شکرت، خدایا کمکم کن بتونم زکات این عشق رو درست بجا بیارم .

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۱ ، ۲۳:۴۳
خانمِ سین

میدانی محبوبم 

تو برایم مثل یک چاییِ تازه دمِ لب سوزِ لب دوزی هستی که بعد از یک روزِ سخت و پر کار به دستم داده‌اند

که با نوشیدنش تمامِ خستگی‌ام را در یک لحظه به در میکند ...

 

آری‌.

 

تو همان آخیشِ زندگی‌ام هستی.

 

[آرامِ جان]

 

پ.ن: بهم گفت دوست داری ما هم مثل بقیه پروفایل هامون رو سِت کنیم ؟

گفتم والا اگر سه سال پیش بود آره، دوست داشتم، اما الان دوست ندارم هیچ چیزیم تو چشم باشه، اومد و یه نفر آه کشید، هان ؟

امروز بعد از اینکه باهم تلفنی حرف زدیم، اومدم دیدم برام نوشته.. 

این عکس الماسی که گذاشتم رو پروفایلم‌ و قطعا برای بقیع حتی سوال داره.

برای من نمادِ توعه، الماسِ من...

منم فکر کردم من اونو میتونم به چی تشبیه کنم. چشمامو‌ بستم. یکم فکر کردم.

یاد چایی افتادم ... 

آره واقعا اون برایِ من عین چاییه، اونم از نوع چایی نباتش که هر دردی می‌گیری تا میخوری اوکی میشی :)

خلاصه عکس پروفایلم‌ به عکس یه چایی اونم لبِ دریا که منو یاد شهری که اون الان توشه میندازه، تغییر یافت ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۱ ، ۰۰:۲۹
خانمِ سین

گاهی کسی کنار توست و تو همزمان دلتنگش هستی 

گاهی کسی با تو درحال صحبت است و تو همان لحظه حس می‌کنی چقدر دلت برایش تنگ است ...

نمیدانم این جنس دلتنگی ها را تا به حال تجربه کرده اید؟

عجیبند....

انگار دوست داری در طرف مقابل حل شوی و در تمام مویرگ هایش جریان یابی تا بلکن آرام شوی ...

نمیدانم ...خیلی عجیب است ...

و من قرار است این دلتنگی را سه ماه تحمل کنم .

می‌گوید این دلتنگی موهبت است... که عیارِ عشقمان را بسنجیم.

این عشق به پختگی نیاز دارد و همینطور صبر. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۱ ، ۱۷:۰۵
خانمِ سین

تمام دیروز و حتی تا ظهر، بغضی عجیب گلویم را می‌فشرد .

علتش چه بود؟

در مدرسه یکی از مادران بدجوری با من لج افتاده و هر روز از ترک دیوار هم که شده ایراد در می‌آورد و حسابی روی مغزم راه میرود ...

علت دیگر این بود که، خب هر دختر و پسری قطعا یسری معیار و ملاک برای خودش دارد و صدالبته فانتزی !

دیروز بخشی از فانتزی هایم زیر سوال رفت و حسابی توی ذوقم خورد...

دوست داشتم زار بزنم، گلایه کنم، که چرا حالا که کسی را یافتم که حسی را با او تجربه کردم که تا بحال با هیچ کس نداشته‌ام ... چرا تمام فاکتور هایش آنطور که من دلم میخواهد نیست؟

چرا راهش دور است، چرا خانواده‌اش دقیقا آنی که من همیشه برای خودم خیال بافی میکردم نیست؟ چرا چرا ....

پیام داد. حالم را پرسید. گفتم رو مود گریه‌ام . زنگ زد. بنده‌ی خدا یک ساعت تمام حرف زد. از هر دری گفت تا حالم بهتر شود. بعد از یک ساعت که به بند او حرف زد 

داشتم به این فکر میکردم، چقدر همیشه دوست داشتم همسرم آدم با حوصله‌ای باشد که بتواند پر چونگی ام او را کلافه نکند.

حالا او روی دست من زده:)

راستش با نمک حرف میزد . از حرف زدن با او خسته نمی‌شوم .

بگذریم. هنوز برای هندی کردن ماجرا زود است :)

دلم میخواست هر آنچه در مغزم وول میخورد را به او بگویم، 

گلایه کنم، از بزنم غر بزنم و انقدر غر بزنم تا خالی شوم.

اما فقط سکوت کردم و خیلی ریز اشک ریختم:`)

ترس، ابهام، هیجان، بیخوابی، کم اشتهایی...

تمام احساس هایی‌ست که بطور همزمان درحال تجربه‌شان هستم :)))

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۱ ، ۱۹:۱۴
خانمِ سین