ارامِ من
تمام دیروز و حتی تا ظهر، بغضی عجیب گلویم را میفشرد .
علتش چه بود؟
در مدرسه یکی از مادران بدجوری با من لج افتاده و هر روز از ترک دیوار هم که شده ایراد در میآورد و حسابی روی مغزم راه میرود ...
علت دیگر این بود که، خب هر دختر و پسری قطعا یسری معیار و ملاک برای خودش دارد و صدالبته فانتزی !
دیروز بخشی از فانتزی هایم زیر سوال رفت و حسابی توی ذوقم خورد...
دوست داشتم زار بزنم، گلایه کنم، که چرا حالا که کسی را یافتم که حسی را با او تجربه کردم که تا بحال با هیچ کس نداشتهام ... چرا تمام فاکتور هایش آنطور که من دلم میخواهد نیست؟
چرا راهش دور است، چرا خانوادهاش دقیقا آنی که من همیشه برای خودم خیال بافی میکردم نیست؟ چرا چرا ....
پیام داد. حالم را پرسید. گفتم رو مود گریهام . زنگ زد. بندهی خدا یک ساعت تمام حرف زد. از هر دری گفت تا حالم بهتر شود. بعد از یک ساعت که به بند او حرف زد
داشتم به این فکر میکردم، چقدر همیشه دوست داشتم همسرم آدم با حوصلهای باشد که بتواند پر چونگی ام او را کلافه نکند.
حالا او روی دست من زده:)
راستش با نمک حرف میزد . از حرف زدن با او خسته نمیشوم .
بگذریم. هنوز برای هندی کردن ماجرا زود است :)
دلم میخواست هر آنچه در مغزم وول میخورد را به او بگویم،
گلایه کنم، از بزنم غر بزنم و انقدر غر بزنم تا خالی شوم.
اما فقط سکوت کردم و خیلی ریز اشک ریختم:`)
ترس، ابهام، هیجان، بیخوابی، کم اشتهایی...
تمام احساس هاییست که بطور همزمان درحال تجربهشان هستم :)))
عزیزِ دلم ازدواج صد در صد در تضاد و تفاوت با فانتزی های ماست!
ابدا ابدا ابدا با رویاهات پیش نرو!
ازدواج یه تجربۀ جدیده که حتی یک هزارمش و قبلا تصور هم نکردیم.
چارچوب های شرعی و واجب رو داشت،
بعد از اون خودتون باید بسازیدش
رویایی بسازیدش اما فکر نکنید شبیه رویاهاتونه! نه پسر و نه دختر!