دخترِ بابا:)
امشب برای اولین بار به پدرش پیام دادم
اولش با سلام و علیک واحوال پرسی و آخرش هم دعا برای سلامتیشان گذشت
به دهانم نچرخید بگویم پدرجان..
یک ساعتی گذشت، ایتا را که بار کردم دیدم جوابم را داده:)
اولش را با این واژه شروع کرده «بابا جان»!
قلبم با خواندش هوری ریخت.
بالافاصله مادرش(مادرِ آقای میم را میگویم )
برایم یک عکس بفرستاد و گفت ببین اسمت را در گوشیاش چی سیو کرده:)
اکانتم را نگاه کردم و دیدم نوشته «دخترِبابا».
راستش را بخواهید خیلی ذوق زده شدم. هیچ وقت فکر نمیکردم بتوانم با پدر و مادر
همسرم رابطهی نزدیک و دوستانهای داشته باشم. و میگفتم اخر مادرشوهر را جان به جانش کنی مادر شوهر است!
راستش کم کم دارم به این مورد پی میبرم که مهم تر از مال و ثروت، داشتن قلب های بزرگ و مهربونه.
میدونی خیلی فرقه بین کسی که مثلا کل پولی که داره شده حالا یه کادوی کوچیک هم که شده میخره برات یا نه ، حتی اگر کادو هم نشد، سعی میکنه یه کاری کنه که خوشحالت کنه ، با اونی که حالا از اون همه مال و منالی که داره برات یه ایفونی، ۲۰۶چیزی میخره که تازه اونم یه بخش کوچک از دارایش نمیشه.
میدونی در نهایت اون خلوصست که ادم رو به خودش جذب میکنه.
خدایا شکرت که تو همیشه از فضلت با بنده هات برخورد میکنید تا عدالت:)
راستی از آقای میم دو روزه خبر ندارم، فقط دارم این دو ماه رو خدا خدا میکنم که تموم شده، که دلم از دلتنگی نایی براش نمونده😢
حتی نشد اولین روز مرد رو بهش تبریک بگم... تازه تولدم هم پیشم نیست 😔
باید صبور باشم، چون از این روز های مهمی که اون نمیتونه کنارم بمونه زیاد هست ،🥺
ولی یعنی واقعا طاقت میارم؟ میتونم خودم رو با بقیه مقایسه نکنم؟ میتونم انقد قمی باشم که تنهایی زندگیم رو جمع و جور کنم ...
این سوال های هست که مدام از خودم میپرسم ...