رُک و راست بخوام بگم
دارم دور میشم از اون چیزی که فکر میکردم درسته...
از خودم راضی نیستم
از خودم، خیلی گله دارم
مختصر و مفید بگم، در صلح با خودم نیستم...
دوست دارم یسری چیزا که میدونم تو رفتار و کردار و گفتارم غلط هست رو کنار بذارم... اما زورم نمیرسه، به خودم میام میبینم رفتم سر خونه اول...
امروز که بچه های مسجد دور هم نشسته بودیم و خانم سادات داشت در مورد برادر شهیدش و رفقاش میگفت، عمیقا دلم خواست که منم توی همچین خانواده ای زندگی میکردم.
انقدر آدمِ مومنِ انقلابی دورم بود که اعتقاداتم قوی میشد و مثل یک درخت ریشه دار که هیج طوفانی نمیتونه اونو از پا در بیاره میشدم.
نه الان که با طوفان که چه عرض کنم با هر نسیمی که باب میلم نباشه غر بزنم و از عالم و آدم گلهمند باشم...
البته خب اینا همش یک روی سکهس، درسته؟
کلییی آدم داریم مثل پسر نوح یا پسران حضرت یعقوب، بابا و اصل و نصب دار اما خودش چی؟
پوچ و تو خالی...
نمیدونم.
کلا نمیدونم.
انگار هرچی بیشتر میخونم و میدونم و خودم رو میشناسم. نقص هام رو. نقاط قوتم.
انگار بیشتر میدونم که هیچی نمیدونم.
قبلا خیلی حرف داشتم برای گفتن.
کلی نطق میکردم در مورد آدم ها و اتفافاتشون که اگر فلان میکردم بیسار میشد و غیره.
اما الان تا میام در مورد موضوعی نظر بدم، کلیییی مثال نقض میاد تو ذهنم که میگه ببین، راجب این موضوعی که میخوای نظر بدی، کلی ایراد بر نظرت وارده که تو زوایای مختلفش رو در نظر نگرفتی.
آره خلاصه.
خلاصه این روزا گیج و مبهوتم.
نمبدونم دقیق چیکار دارم میکنم یا دارم به کدوم سمت میرم.
و هیچ چیز اونقدر که باید راضیم نمیکنه.
خدایا کمکم کن این عمرم که عین برق و باااد داره میگذره
همش تو مسیر رشدی که منو به تو
و رضای تو
و رضای امام زمانم میرسونه
ختم بشه.