امشب که باز زُل زده بودم به پی ویش، یهو یه فکر از ذهنم خطور کرد
به گذشته ها فکر کردم.
به اتفاقاتی که دوست داشتم هر طوری که شده برام رقم بخورن
و یا آدم هایی که دوست داشتم به هر قیمتی شده کنار خودم نگهشون دارم.
که باید بگم، هر چه دلم خواست نه آن شد :)
و هزاااار مرتبه شکر که نه آن شد...
چون هر کدوم از اون اتفاقات وقتی یه زمانی ازشون گذشت، فهمیدم مناسب من نبودن
یا هر کدوم از اون آدم ها، فهمیدم جفتِ من نبودن و باعث رشد و پیشرفت و حتی حال خوبم نمیشدن..
و بعدش چقدر خدارو شکر میکردم.
واقعا راسته میگن، کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه؟ :)
خلاصه شاید الان ته دلم بگم، کاش جدا دل به دل راه داشت، اما میگم تو از کجا میدونی اون آدمِ مناسب توعه، اون همون همسفریه که تو دوست داری یه عمر کنارش باشی.
خلاصه امشب، وقتی عمیق به اتفاقاتی که برام افتاده فکر کردم، دیدم هرچی خدا برام خواسته خیلی برام بهتر بوده تا اون چیزی که من دلم میخواسته و بهش پا فشاری میکردم.
حالا نه اینکه قراره از این به بعد پا رو پا بندازم و بگم: خب خدا خودش میسازه پس من فقط میشینیم و نگاه میکنم. نه، اصلا!
من حتی بیشتر از قبل، تمام تلاشم رو تو تموم زمینه ها انجام میدم (به امید خدا البته) اما دیگه عین قبل میخوام پافشاری نکنم؛ که اگر نشد، آسمون رو سرم خراب بشه و یأس تموم وجودم رو بگیره.
تلاش میکنم، اما تمرین میکنم که توکلم هم واقعی و از ته دل باشه.
فردا یه مصاحبهی کاری دارم، خیلی دلواپسم، خیلی.
اما دلم از یه بابت قرصه، چون رفتم به مهربان ترین پدرم همه چیز رو گفتم و از خودش خواستم همه کار هام رو برام راست و ریست کنه..
میدونم که اصلا و ابدا برام بد نمیخواد.
پس با توکل بر خدا و اهل بیت، فردا میرم.
از شما هم التماس دعایی دارم، به قول خانم حکیم زاده
کثییییر، کثیییییییییر:)