سلام من بعد از مدت ها برگشتم.
این مدت خیلی انتفاق ها افتاد ... که الان نمیشه بگم
فقط امشب خیلی نیاز داشتن که بنویسم و پس اومدم اینجا تا یکم خالی بشم.
شب که میشه ترس تموم وجودم رو میگیره، میترسم، آره خیلی میترسم.
نمیتونم از ترسم برای کسی بگم. نمیتونم بهش فکر کنم.
هر چقدر بزرگ تر میشوم بیشتر درد و رنج رو تجربه میکنم و میفهمم بزرگ شدن اصلا آرزوی خوبی نبود، دلم میخواد با یکی حرف بزنم، یکی که یهو تو دلم رو خالی نکنه
یکی که حرفایی رو بهم بزنه که دوست دارم از زبون یکی دیگه بشنوم.
به همه چیز شک میکنم، نسبت به همه چیز دو دلم.
چند وقته بی حوصلهم، محل کار حوصلهی هیچکس رو ندارم.
یه جورایی میشه گفت اعصابم خورده از چی یا از کی؟ نمیدونم! شایدم میدونم و به روی خودم نمیارم.
زندگی خیلی پیچیدهس، آینده مبهمه برام. یعنی نه هم واضحه هم مبهمه. یه جورایی مثل یه شیشهس که یه بچه اومده کلی از سر شیطنت توش دست مالیده و کثیف شده .
نیاز دارم یکی برام پاکش کنه تا یکم بیرون و اون دور تر ها رو ببینم.
آقای میم رفته سفر و تا بعد از عید نمیاد. هر موقع که دوریمون به درازا میکشه اولش سعی میکنم به روی خودم نیارم اما کم کم ... منفی بافی ها، وسوسه های اطرافیان و غیره حالم رو بر میکنه.
میکنم یعنی سخت نیست؟ چطور میتونی بری یه شهر دیگه؟ وای زندگی تو یه شهر دیگه خیلی وحشتناکه... خلاصه همه جوره تو دلم رو خالی میکنن...
دلم آشوبه، میشه برام دعا کنید؟
خیلی خستم خیلی.
و همچنان توی قلب اروپا دارم کار میکنم:)
هیییچکس نمیپرسه که آقای خانم میم چته؟
چرا چند روزه تو خودتی؟
بنظرم معرفت و انسانیت داره میشه دُر نایاب.
(اشک هام رو پاک میکنم و میخوابم، باید قوی باشم، خیلی قوی)