یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





یقیناً کُلُّهُ خَیر.

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۸:۲۶ ق.ظ

رمقی برای ادامه دادن ندارم. 

نمیدونم باید برای چی بجنگم، درست وقتی که فکر میکردم دارم به رویاهام میرسم دارم موفق میشم، خودم رو دیدم که کل مسیر رو با یه توهم جلو اومدم و اصلا اشتباه بود این همه وقت تلف کردن!

به خودم امید میدم که بابا، حداقلِ‌ش تجربه کسب کردی و بعدا نمیگی با خودت که کاش میرفتم دنبال فلان مسیر و شاید برام بهتر بود!

حالا دیگه وقتی رفتی و دیدی نه! انگار خیلی چیزا هست که تو این دنیا، فقط از دور قشنگه، واردش که میشی انقدر بی انصافی میبینی، انقدر نادیده گرفته میشی، حقت پامال میشه! که دلزده میشی از همه چی و همه کس...

راسی! یبار دیگم پارسال همین موقع ها چشم باز کردم و دیدم پلی که از آینده و خوشبختی برای خودم ساخته بودم، دود شد و رفت هوا...

انگار همش  توهم بود، توهمی که تو شکل گیریش دیگران بیشتر نقش داشتن که بگذریم! 

حس میکنم دارم لبه‌ی یه پرتگاه راه میرم که انقدرم مه گرفتست که دیگه حالا جلوی پام رو هم نمیتونم ببینم، چه برسه به اینکه دوردست‌ها رو ببینم و بخوام به امیدش، تلاش کنم!

نمیدونم قراره چی پیش بیاد! عینِ پارسال باز تو اوجِ ناباوری خودم بشم منجیِ خودمُ،

خودم رو نجات بدم

یا...

فقط دارم دنبال ذره های ریزِ امید میگردم که بتونن زندم نگهدارن!

آخه احتمالا شنیدین که میگن، آدم بدونِ امیدواری، یه مرده ‌یِ متحرکه... 

شاید این پیله‌ای که هی داره دورم پیچیده میشه که منو از همه چیز و همه کس ناامید و دور کنه، منجر به پروانه شدنم بشه:)، هان؟ کی خبر داره از آینده؟ 

و شایدم خدا میخواد بهم بفهمونه، که همه چیز دست خودشه و منم با خودم بگم، خدا از مادرم بهم مهربون تره، پس حتما و قطعا برام بد نمیخواد، حتما یه رازی پشت پردست که فقط خودش ازش خبرداره!

پس نباید ناامید بشم، هنوز برای تسلیم شدن خیلی زوده، خیلی!

نوید محمدزاده تو یکی از مصاحبه هاش که خیلی معروفِ، میگه :

نباید فکر کنیم که میشه یا نمیشه 

بخواد بشه، میشه!

انقد قشنگ میشه.. 

من ایمان دارم 

به چیدمانی که خدا انجام میده :)

و به قولِ حاج قاسمِ جآنْ: یقیناً کُلُّهُ خَیر.

میدونی این جمله رو تو چه وضعیتی حاج قاسم میگه؟

وقتی سر پل ذهاب سیل اومده بود  و همه خونه و زندگی مردم نابود شده بود و خیلی ها مایوس و ناراحت بودن، 

اون موقع بود که این جمله رو گفت! پس کلی فلسفه پشتِ این جملست.

 و در آخر این بیت از مولانایِ جانْ رو باخودم زمزمه میکنم؛ 

اِی که مرا خـوانـده‌ای، راه نـشـانـم بـده

در شـب ظـلـمــانی‌ام، مـآه نــشـانـم بـده... .. 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۰۲/۱۲
خانمِ سین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">