نیمهی پر لیوان
امروز روز قشنگی بود...
یعنی از دیشب تا امشب :)
گفتم بیام یکمم از لحظات پر از تلطیفم اینجا به یادگار بنویسم
بلاگ هام شده همش غر و نِق و گلایه...
یکمم از لحظاتی بگم که برام ناب و لذت بخش بوده
بیا یکم نیمهی پر لیوان رو ببینیم، هوم ؟ :)
روزایی که بچه ها حضوری میان، پر از جذابیت و انرژیِ مثبته برام
اون لحظهای که دارم براشون از شهدا میگم
یا خاطره هام رو تعریف میکنم
واونا سراپا گوش میشن و ذوق رو تو چشماشون میبینم
یا اون لحظهای که میگم خب همگی آماده، میخواییم اسم فامیل بازی کنیم و جیغ و دادشون از شدت ذوق میره بالا
یا وقتی میگم این سوال امتیازیه و حس رقابت توشون گل میکنه و بدو بدو تمرین رو حل میکنن و بعدش میگن، خانم الان یعنی من ستاره گرفتم؟
و من ذوووق میکنم از دیدن تمام این لحظات
لحظاتی که برام آرزو بود...
و تا همین چند ماه پیش امیدی به برآورده شدنش نداشتم و داشتم بلکل قیدش رو میزدم.
و خداروشکر که اون روحیهی تسلیم نشدنیم گل کرد و گفتم بذار یکبار دیگه تمام تلاشم رو بکنم و اگر نشد، حتما خِیرم در چیزی دیگست و میرم سراغ علایق و آرزوهایِ خاک خوردم.
و الان در این لحظه با وجود تموم سختی ها و گاهی گلایههام
اما خوشحالم که این مسیر رو انتخاب کردم.
و از خدا میخوام که در بهترین شدن، در این مسیر یاریم کنه🤲🏻
و به یکی از بزرگ ترین آرزوهام که هم راستا با همین مسیریه که دارم میرم
اما احتمالا سخت تر و پر چالش تره، برسونه :)
آمین، یا رب العالمین.
این عکس هم باشه حُسنِ ختام این بلاگ^_^