We trust God
تو حال و هوای خودم بودم.
نمیدونم برای بار چندم بود که داشتم جزوهی تفسیرِ قرآنم رو دوره میکردم.
وقتی اتوبوس توی ایستگاه نگهداشت یه دختر بچه و مادرش سوار شدن.
مادره روی صندلیِ روبرویی من نشست.
اتوبوس برعکس همیشه خلوت بود. دخترک خیلی بازیگوش و پرانرژی بود.
همینطور که جزوم دستم بود و تو فکرم یه چیزایی وول میخورد، نیم نگاهی هم به اون مینداختم.
مدام از اینور اتوبوس میپرید اون طرف و با مسافرا دالی بازی میکرد و کیف میکرد.
مادرش اما مدام بهش غر میزد که دخترم آروم بگیر، بشین دیگه
میوفتی ها!
یهو دختربچه در جواب مادرش گفت: اِ مامان! چیزیم نمیشه دیگه.
خدا حواسش بهم هست:)
همین طور که نگاهم به جزوه بود خشکم زد.
با خودم گفتم بیا خانم، تحویل بگیر، ایمان و اعتمادِ این بچهی پنج ساله به خداش از تو بیشتره.
پ.ن: این متن رو امروز بطور اتفاقی توی نوتِ گوشیم پیدا کردم، مربوط به ترم ششمه دانشگاهه. این روزا مدام دنبال چرا میگردم و میخوام از اتفاق های دور و برم سردربیارم که خدایا چرا به فلانی که پولش از پارو بالا میره، پول بیشتری میدی و به فلانی که لنگِ یه تومن حقوق بیشتره، نه! چرا فلانی که با کلی پسر قبل ازدواجش ارتباط داشته و یه همسر سر و ساده و بظاهر پاک دادی و به فلانی ندادی و خواستی سالیان ساله تنها زندگی کنه.
نمیدونم چرا این فکر ها عین خوره افتاده به جونم، در حالی میدونم خدا خودش گفته به هرکسی که بخوام روزیِ بی حساب میدم و اینم میدونم که، هرکه بامش بیش برفش بیشتر..
کلا چند وقته فکرم رو درگیر چیزای بیخود کردم، حس میکنم یه پیلهی سفت و سخت پیچیدم دور خودم و از آزاد و رها بودن و لذت بردن دور شدم.
به همین خاطر یکم دورم رو دارم خلوت میکنم تا برم تو غار تنهاییم
و کتاب نیمهی تاریک وجود رو اینبار میخوام شروع کنم و با اخر بخونمش انشاءالله.
و از نوشتن هم دور شدم، باید بنویسم... باید خیلی بنویسم تا ذهنم قشنگگگ خالی بشه.
شایدم یه روز ماشین رو بردارم و رفتم یه جای خلوت و بلند بلند گریه کردم و استغاثه کردم و از خدا خواستم که از این حال و احوال بیرونم بیاره.
پ. ن٢: نگران نشید، اونقدرام حالم بد نیست اما این ها رو لازم میبینم که سبک تر و رها تر از قبل بشم:)
و. ن٣: راسی عزاداری هاتون قبول، امسال من جور دیگهای دارم به محرم نگاه میکنم، سال های قبل سخنرانی ها رو نمیرفتم و منتظر بالا رفتن مداح میشدم تا فقط گریه کنم و یه شام نذری بگیرم و برگردم.
اما امسال میرم پای سخنرانی استاد شجاعی، اونم ته نیروگاه :)
زور نمیزنم که گریه کنم، بیشتر سعی میکنم فکر کنم و مابین روضه، جاهایی که روضه به اوج خودش می سال ناخداگاه میگم اجرک الله یا بقیة الله
و یاد مولای مظلومم میوفتم.
راسی آقا شما این روزها کجایید و بر عزای جد مظلومان حسین میگیرید، من دورِ تنهایی و غریبیِ شما بگردم آقا جانم..
الهی من برای تردشدگیِ شما بگردم..
کاش در کنار این شور حسینی که همه جا به چشم میخورد الحمدالله، شعورِ حسینی ام رزقمان شود.