"پریشــــان نویـسی٢ "
از آخرین نامهای که برایت نوشتم باید چندین ماهی گذشته باشد.
دوست دارم برایت بنویسم. یعنی راستش را بخواهی لبریز از اشتیاقم برای سخن گفتنِ با تو. اما هربار که قصد میکنم برایت نامهای بنویسم کلمات قهر میکنند و میروند. گویی آنها هم آنقدر در گلویم جا خوش کرده اند که دیگر حاضر نیستند جای گرم و نرمشان را از دست بدهند.
و طفلی چشمانم که گاهی از ازدحامشان مجبور میشود آنها را از خودش سرازیر کند تا راهِ گلویم را کمی باز کند.
مثل همین لحظه که تا خواستم نامهای را که چند روز است واژگانش داوطلبانه در ذهنم صف کشیده اند تا به سویت روانه شوند را بنویسم اما باز سر بزنگاه پشتم را خالی کردند و رفتند.
اصلا تو بگو، آیا این حق من نیست که لااقل با نوشتنه نامهای قدری شانه هایم سبک تر شود؟ اما انگار برعکس شده. این عجزم در نوشتنِ برای تو و بیانِ تمام آنچه که در قلبم میگذرد، شانه هایم را سنگین و سنگین تر میکند.
و باز خدا را شکر که اشکی هست برای سرازیر شدن وگرنه، که میداند سرنوشت این حرف هایِ فروخورده چه میخواست باشد؟!
امروز وقتی در پشت چراغ قرمزی طولانی که از قضا تایمری هم نداشت ایستاده بودم با خودم فکر کردم، اگر این چراغ قرمز مثل سایر چراغ قرمزها نشان میداد که قرار است چند ثانیه انتظار بکشیم تا نوبت به چراغِ سبز و رهایی بشود چقدر این انتظار را راحتتر و دلپذیر تر میکرد.
مثل همین فراقِمان.
کاش میدانستم کِی قرار است به پایان برسد.
یک سالِ دیگر؟ چند سالِ دیگر؟ یا تنها چند لحظه به پایانش مانده!
کاش میدانستم تا کمتر بی تابت میشدم و یا کمتر ناشکری میکردم.
نمیدانم، شاید این امتحانِ من است. مثلِ زلیخا که با معشوقش در یک شهر بود و انگار فرسنگ ها با آن فاصله داشت و حکمت در آن بود که عشقِ زلیخا دگرگونه شود تا وصال حاصل شود.
شاید عشقِ من هم به تو مستلزمِ پختگیِ بیشتریست؛ به همین علت باید تمام رنج های فراق را به جان بخرم تا پختهتر شوم.
ای نور دیده های من، باز هم نامه ام برایت نصفه و نیمه تمام شد، اما من به پایان قصهمان دلم روشن است.
حسن ختام: هوتن هنرمند بعد از شجریان و علیرضد قربانی به لیست خواننده های محبوبم باید اضافه بشه :)
[حوالیِ تو]