قرار ملاقاتی از جنس شهدا
دیروز قرار بود به ماموریت برود، هنوز کلی حرف داشتیم برای زدن که مانده بود.
چیزی نگفتم، نخواستم دم رفتن با حال بد برود، اخر حرفهایم بوی اضطراب میداد و او به اندازهی کافی مضطرب بود!
اما دلم نمیامد او را به عمویم نشان ندهم، آخر عمویم را سر این موضوع کچل کرده بودم از بس که وقت و بی وقت رفتم و پیشش گله کردم و غر زدم.
نظرم را پرسید. کجا هم دیگر را ببینیم. گفتم گلزارِ شهدا.
نمیدانم تعجب کرد یا نه؟ فقط ساعت ملاقات را پرسید.
البته من هم طاقت نیاوردم و پیش دستی کردم که، خندهتان نگرفت که همچین جایی را برای قرارمان انتخاب کردم؟
آخر همه برای اینجور قرار ها یا کافی شاپی میروند یا رستوران و خلاصه جاهای باکلاس و رمانتیک، آن وقت من اینجا را پیشنهاد کردم..
خندید و گفت خیلی هم جالب و خوب است. برایش نوشتم فلسفهی این قرار است این که ببینم رفقای شهیدم هم شما رو میپسندند؟
نظر آنها شاید از نظر پدر و مادرم هم برایم اهمیت بیشتری داشته باشد و صد البته عمویم! البته که یک مزارش تنها یک قبر خالیست، اما هر بار که آنجا میروم غرق در آرامش میشوم، گویی او آنجا نشسته است و تک تک حرف هایم را میشوند و پاسخ میدهد.
خلاصه قرارمان شد ساعت نه صبح گلزار.
حالا عین چند شب گذشته، مگر خوابم میرفت ؟
به هر زوری بود چند ساعتی خودم را خواب کردم. برعکس قرار های قبلی که حداقل نیم ساعتی تاخیر داشتم، زود سر قرار رسیدم.
زنگ زدم که آقای فلانی کجایید؟ بندهی خدا خواب بود😂
متوجهی صدای خواب الودش شدم. گفتم عجله نکنید تا من فاتحهای بفرستم شما هم میرسید. یک ربع نشد که آمد ولی قشنگ شلختهگی اش مشخص بود بدو بدو آمده 😅
بگذریم.
خب دستش را که نمیشد گرفت ولی اصطلاحش را بکار میبرم :)
دستش را گرفتم و بردم پیش عمویم و ایستادم فکر کرد منتظر او هستم،گفت کجا برویم؟ گفتم اینجا مزار عمویم است. خالیست. اما برای من دنیاست. دستپاچه شد. گفت عه ببخشید متوجهشون نشدم. نشست و فاتحه خواند من هم در دلم به عمو جانم میگفتم آقا داماد را میپسندی؟ عمو راه دور است. میترسم. کمک کن اگر قسمت هم هستیم، همسفر خوبی برای هم باشیم. چون آنجا کسی را جز هم نخواهیم داشت:(
خلاصه سر مزار دو رفیق شهیدم هم بردمش و معرفی کردم.
میدانی؟ الان خیلی آرام ترم. انگار تا قبل اینکه این کار را بکنم حس میکردم همه چیز مسئولیتش دست من است. من هستم که باید خوب فکر کنم و در آخر تصمیم بگیرم. و این مسولیت داشت کمرم را خم میکرد. اما الان حس میکنم به چند آدم حسابی و محافظ قوی خودم را سپردم که ته و توی ماجرا را برایم در بیاورند و حسابی تحقیقات کنند. پس تهش هرچه شود، به قول سردار: یقینا کُلُه خیر :)
شما هم ما را دعا بفرمایید:)
ان شالله که خیره :))))
ولی همچنان مسولیت انتخاب رو گردن تون هستا :)