لباسِ چرک مرده
نیاز دارم به نوشتن
نیاز دارم به حرف زدن با یکی
نیاز دارم به یه راز و نیازِ عمیق
نیاز دارم گریه کنم
نیاز دارم دعوا کنم ...
آره این یک ماهی که گذشت(یعنی آذر ماه) به حدی چالش داشتم
چالش های خوب،چالش های بد، تجربه های شیرین، تجربه های تلخ ..
لحظاتی که از شدت خوشحالی دلم میخواست گریه کنم و لحظاتی که از شدت ناراحتی میخواستم تموم بشه و سریع بگذره.
خب آره زندگی کلا همینه...بالا و پایین، پستی و بلندی، راحتی و سختی.
و برای گذر از همه این لحظات و شرایط تو با دوتا صلاح همیشه نیاز خواهی داشت و اون صبر و توکله.
چیزی که من توی جفتش به شدت ضعف دارم .
و قراره توی این چالش های اجباری تا حدودی به این دو مهارت دست پیدا کنم.
باید بگم این مدت خیلی خطا داشتم، خطاهایی که لازمهش کمی تامل و توکل بود و من از این دو صلاح غافل شدم و باعث شد بشن برام درس عبرت.
الان که این متن رو مینویسم پر از اضطراب و دلتنگی و فکر و خیال های بد هستم .
برای رهایی ازش بعد از مدت ها میخوام به نمازِ شب پناه ببرم.
یعنی نیاز داشتم خطاهایی که این مدت ازم سر زده رو بدون لاپوشونی و سانسور برای یکی که هیچ قضاوت و شماتتم نکنه بگم، سعی کردم با دو تا از دوستان قابل اعتمادم در موردش حرف بزنم اما فایده نداشت، سبک نشدم ...
یکم باز منفی بافی بهم هجوم آورده، تقریبا نسبت به اطرافیانم بدبین شدم .
حس میکنم مغزم عین یه لباسِ چرک مرده شدم که سه ماهه گوشهی خونه افتاده و با وجود اینکه میدونم نیاز به شست و شو داره اما هی تمیز کردنش رو دارم پشت گوش میندازم ..
دیگه امشب اگر خواب اجازه بده ، باید انجام بده.
باید خودم رو خالی کنم.
نیاز به یه جای خالی و خلوت دارم و متاسفانه خونه هنوز شلوغ پلوغه و کسب قصد خوابیدن نداره!
به قول آقای میم، خیر است انشاءالله. خدا میدونه چقدر دلم براش تنگ شده .
هووووف