یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





صدامو میشنوی؟ 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۱۵
خانمِ سین

این روزا این سوال هی تو سرم وول میخوره 

چرا اون شماره داد 

چرا من سیوش کردم؟

چرا گاهی استاتوسم رو چک میکنه

چرا گاهی با اینکه شونصد باز آنلاین میشه، چک نمیکنه؟

چرا هیچ حسی ندارم اما پیگیرم

چرا حتی عین قدیم پافشاریم نمیاد برای گرفتن حوائجم

چرا درست در نقطه‌ای که حس میکنم رسیدم، تازه متوجه میشم نه! این اول راهه

چرا به زهرا دیگه حس خوبی ندارم، اون که کاری نکرده؟!

شاید چون توقع داشتم متوجه بشه چقدر بهش اهمیت میدم و نادیده گرفتش، اصلا مگه نادیده گرفته؟!

کتاب "سفر کوانتومی وال تنها" رو خوندم

هی خوندم و با خودم میگفتم؛ دختر! این واله چقدر منم..

چقدر حس و حالش رو درک میکردم.

چقدر بیزار بودنش از خودش رو می‌فهمیدم.

چقدر من بودم.

یه مدت بود عجیب با خودم تو صلح بودم، آنقدر از تنهاییم لذت می‌بردم و خودم رو بلد شده بودم که حد نداشت. 

اما دوباره... 

هوووف. 

پیجم رو باز دی‌اکتیو کردم. به چند دلیل.

یکیش اینکه باید سه تا کتاب کار بنویسم و همش یه ماه وقت دارم!

دوم اینکه ذهنم هرز شده بود و در طول شبانه روز کلی چرت و پرت داشتم به خوردش میدادم و سوم اینکه دیگه برام جذابیت نداره.

فالور هام شدن چند دسته؛

یه عده که متاهل هستن و هی ماهگرد هاشون رو داشتم لایک میکردم

یه عده مدام تولد داشتن، تولد خودشون، دوستشون، بچه‌شون، عمه‌شون..

و منم کارم شده بود هی تبریک و آرزوهای واهی براشون.

و دسته دیگه موج سواران عزیز بودن و استوری هاشون رو که بار میکردم با این صحنه روبرو میشدم. هشتک مخالف گشت ارشاد هستم. هشتگ مخالف حجاب هستم. هشتگ من یه موج سوارِ ابلهم و قص علی هذا..

منم دیدم اون دو سه نفری که بخاطرشون اینستام رو چک میکنم، خیلی وقته فعالیتی ندارن،منم عطاش رو به لقاءش بخشیدم.

خب حالا برم بقیه کتابم رو بنویسم :)

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۰۴
خانمِ سین

بعد از مدتی ننوشتن 

امشب دلم خواست بیام و راجب موضوعی نطق کنم. 

خب راستش من مدلم اینه که دوست دارم مدام به هر نحوی شده به دیگران هدیه بدم. 

البته ناگفته نماند که خیلی از همون وقت ها هم چون ایده هام از حساب بانکیم گرون تره، بیخیالش میشم و میگم خدایا تو خودت خوب میدونی من عاشق شاد کردن بنده‌هاتم اما همش حساب ته جیبمم دارم. برعکسِ داش اِبرام که دست میکرد تو جیبش و همه رو می‌بخشید...

بگذریم.

میخواستم یه چیزی بگم؛ من سعی میکنم همیشه به اونایی که دوستشون دارم یا برام مهمن

هر جور شده بفهمونم، یعنی بارها شده دیدم پول فلان هدیه رو ندارم، تو این حساب نشستم ساعت ها وقت گذاشتم و یه هدیه خودم درست کردم.

اما وقتی به طرف دادم، اونقدری که باید ذوق نکرده، یا بروز نداده، من کلی فکر کردم و برنامه ریختم تا ذوق اونو ببینم، تا ببینم که خوشحال شده اما..

حالا از اونجایی که بهم ثابت شده که درسته خدا با ما مستقیم عین پیامبر هاش حرف نمیزنه، اما از طریق بنده هاش و غیره حرفش رو بهمون میرسونه؛ رو این حساب دیروز که از خرید برمیگشتم، دایی‌ام رو دیدم.

از حق نگذریم، داییم خیلی خوش صحبته و گاهی چاخان ماخان هم قاطی حرف هاش میکنه ها، اما جوری میگه که آدم دوست داره گوش بده و پای حرف هاس بشینه، اینبار یه حرفی که البته قبلا هم شنیده بودم رو باز برام یادآوری کرد، گفت دایی جون آدم باید هرکاری که میکنه، برای رضای خدا میکنه. 

خونه کسی میره، برای رضای خدا بره، هدیه میبره به این فکر نکنه که طرف حالا جبران می‌کنه؟ حالا چطور جبران میکنه؟ سفره میندازه، بگه حالا من کباب دادم، اون میکس میده یا قیمه؟ خلاصه بخوای وارد این دو دوتا چهار تای این چیزا بشی، به خودت میای میبینی نصف عمرت به حساب و کتاب گذشته.

داشتی برای رضای خدا بکن، نداشتی نکن.

اصلنم به فکر جبران نباش.

اونی که اهل معرفت باشه، میفهمه، نباشه

خودت رو بکشی هم نمی‌فهمه.

راست می‌گفت.

برای همین دوستم که سه روزِ کامل وقت گذاشتم و یه تقویم گلدوزی‌ کردم، حتی یه عکس از اون تقویم تو پیجش نذاشت که اگر من بودم بپاس تشکر، حتما عکس میذاشتم

اما برعکس اون، یکی دیگه از دوستام که قشنگ میتونم بخش بگم رفیق، من هربار کوچک ترین کاری کردم، آنقدر ذوق از خودش نشون داد و تشکر کرد، که آخر شرمنده شدم که آخه حالا چیزی نخریدم یا کاری نکردم...

آره خلاصه.

ادم با آدم فرق داره، معرفت با معرفت فرق داره.

در نهایت هم هرکاری کردی اول برای رضای خدا، دوم هم برای حالِ خوب خودت. که انرژی از بین نمیره، انرژی مثبت بدی، همون رو دریافت میکنی، انرژی منفی هم بدی، باز همون رو دریافت میکنی...

 

درسته هنوز مونده به این حد برسم که به ازای محبت هام، هیچ توقعی نداشته باشم، اما من رو خدا طوری آفریده که وجودم پر از احساسه و اگر به کسی محبت نکنم، پژمرده میشم.

پس من به عشق دادن به دیگران ادامه میدم، حالا اونا نبینن، خدا که میبینه، هوم؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۱ ، ۰۱:۱۵
خانمِ سین

به ازای هر خاستگاری که زنگ میزنه 

با خودم میگم 

دیگه داره کارد به استخون میرسه... 

دارم میبینم 

ایناهاش 

استخون!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۱ ، ۱۲:۴۵
خانمِ سین

از وقتی برگشتم 

یه حال عجیبی دارم 

انگار یه تیکه از وجودم/قلبم یه وَر دیگه‌ی دنیاست و نیم دیگرم اینجاست...

حس عجیب دلتنگی، البته من عادت دارم به این حس

شایدم آخر با این حس دلتنگی از دنیا رفتم :)

قلبم فشرده میشه و تپیدنش رو از یاد میبره..

هی!

به خودت بیا...

هنوز کلی راه نرفته و کار نکرده داری!

بمون، بِتَپ، ادامه بده...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۴۲
خانمِ سین