حس اون بچهای رو دارم
که تو شلوغیِ بازار و ازدحام جمعیت
مادرش رو گم کرده...
همونقدر اندوهگین و مضطرب و پر از بُهت...
این روزا برام خاکستریاند
حالا گاهی تیره تر میشن و گاهی روشن تر...
نمیدونم دارم به کدوم سمت میرم
اصلا باید کدوم سمتی رفت تا رسید؟
نکنه مسیری که دارم میدوعم برای رسیدن به پناهم
منو برعکس داره ازش دور تر میکنه و تو ازدحام جمعیت و شور و غوغا دارم گمتر میشم و له میشم...
آ خدا،
هر بندهایت که سر راهم قرار میگیره
یه تیکه از وجودم رو میکنه و با خودش میبره...
کم کم دارم تموم میشم...
شوری برای زندگی ندارم.... دورم پر از نعمته اما نمیبینم... کور شدم... کَر شدم.... دارم فریاد میزنم
از اون فریادهایی که تو خواب های آشفته میزنی و هیچ صدایی از حنجرت بیرون نمیاد....
میرم سر مزارش
میگم آخه نامرد
من انقد به یادتم، چرا یادم نمیکنی؟؟
من بده عالم
من خطا کارِ بی آبرو....
چرا تو ضامنم نمیشی؟
من از آهو کمترم؟
نمیبینی چقدر خستم؟ نمیبینی به هر دری میزنم اما خوب نمیشم
گیر افتادم بین.... دستم از بس که به سمتت دراز بوده تا بگیریش دیگه بی حس شده...
یه کاری کن
ناسلامتی ما هم سنیم، باید درک کنی حس و حال این روزام رو
این حس سراسر گم شدن و نرسیدن و نشدن رو....
تو رو به حقانیت راهی که رفتی
نجــــــــــاتم بده
نجاتم بده
نجاتم بده...