یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





وقتایی که خیلی حالم بده 

حالا یا مریضم یا استرسی چیزی دارم و دیگه هیچی بهم افاقه نمیکنه 

تنها مرحمم میشه دستای مادرم:) 

که وقتی میگیرمش تو دستام، انگار آبیه رو آتیش:) 

(خدا این نعمت رو از هیچ بنده‌ای نگیره) 

مثل امشب که فقط خدا میدونه که چی بهم گذشت

یا خیلی شبای دیگه که بخاطرش از خواب پریدم... 

هیچ کس اون لحاظ نمیتونه درک کنه حالم رو 

 

امشب یهو بغضم ترکید و  گفتم چرا من باید اینطور باشم؟

از بین این همهههه آدم، چرا من؟ 

و پشت بندش کلی آدم اومدن جلوی روم که مشکل من در مقابل اونا هیچ بوده و هست! 

 

ای که درد و درمان نزد توست 🤲🏻

ای که جز خیر و نیکی و رحمت به سمت بندگانت فرو نمیفرستی

ای که برای هر درد و نیازی، درمان و التیامی آفریدی

ای که تنها قطره‌ای از مِهر خودت در وجود مادر قرار دادی و او مهربانترین پناهِ زمینیِ ما شد

ای که شفای همه بیماران به دستانِ پر قدرت توست 

به حقِ علی اکبرِ امام حسین (ع) همه مریضانِ روحی و جسمی و... را اساعه شفایِ عاجل و کامل عطا بفرما 🤲🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۰۱
خانمِ سین

رُک و راست بخوام بگم

دارم دور میشم از اون چیزی که فکر میکردم درسته...

از خودم راضی نیستم 

از خودم، خیلی گله دارم 

مختصر و مفید بگم، در صلح با خودم نیستم... 

دوست دارم یسری چیزا که میدونم تو رفتار و کردار و گفتارم غلط هست رو کنار بذارم... اما زورم نمیرسه، به خودم میام میبینم رفتم سر خونه اول... 

امروز که بچه های مسجد دور هم نشسته بودیم و خانم سادات داشت در مورد برادر شهیدش و رفقاش میگفت، عمیقا دلم خواست که منم توی همچین خانواده ای زندگی میکردم.

انقدر آدمِ مومنِ انقلابی دورم بود که اعتقاداتم قوی میشد و مثل یک درخت ریشه دار که هیج طوفانی نمیتونه اونو از پا در بیاره می‌شدم.

نه الان که با طوفان که چه عرض کنم با هر نسیمی که باب میلم نباشه غر بزنم و از عالم و آدم گله‌مند باشم... 

البته خب اینا همش یک روی سکه‌‌س، درسته؟

کلییی آدم داریم مثل پسر نوح یا پسران حضرت یعقوب، بابا و اصل و نصب دار اما خودش چی؟

پوچ و تو خالی... 

 

نمیدونم. 

کلا نمیدونم. 

 

انگار هرچی بیشتر میخونم و میدونم و خودم رو میشناسم. نقص هام رو. نقاط قوتم. 

انگار بیشتر میدونم که هیچی نمیدونم.

 

قبلا خیلی حرف داشتم برای گفتن. 

کلی نطق میکردم در مورد آدم ها و اتفافاتشون که اگر فلان میکردم بیسار میشد و غیره. 

اما الان تا میام در مورد موضوعی نظر بدم، کلیییی مثال نقض میاد تو ذهنم که میگه ببین، راجب این موضوعی که میخوای نظر بدی، کلی ایراد بر نظرت وارده که تو زوایای مختلفش رو در نظر نگرفتی. 

 

آره خلاصه. 

 

خلاصه این روزا گیج و مبهوتم.

نمبدونم دقیق چیکار دارم میکنم یا دارم به کدوم سمت میرم.

و هیچ چیز اونقدر که باید راضیم نمیکنه. 

 

 

خدایا کمکم کن این عمرم که عین برق و باااد داره میگذره 

همش  تو مسیر رشدی که منو به تو

و رضای تو

و رضای امام زمانم میرسونه 

ختم بشه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۲۴
خانمِ سین

«رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خُسبد.»

- سعدی. 

 

 

[حق، حق، حق... ] 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۳۱
خانمِ سین

[بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم] 

 

حس میکنم همه چیز داره رو براه میشه:)

چون بارها و بارها، وقتی تو زندگیم به میمیم مطلق رسیدم

یکدفعه همونجا نقطه‌ی عطفی شده برام 

که رفتم سمت ماکزیمم :) 

حالا نسبی و مطلق‌ش اصلا مهم نیست! 

مهم تغییرست. 

تغییرِ اتمسفر و جووی هست که حس میکنی توش گیر کردی و داره خفت میکنه!

هم خوشحالم،

هم نگران. 

اما دیگه میدوووونم، انقدر خدا خوب میچینه

که باید تمومِ این تلخی ها که پشت سر میذاشتم و خواهم گذاشت، 

که بشن عامل رشدم. 

و بشن تجربه. 

و خدایا تو بهترین معماری و خوووب میسازی، طوری که با هیچ سیل و زلزله و بورانی خراب نشه.  

و همواره در دلِ هر سختی 

در دلش ها!

نه بعدش ... 

برام آسونی قرار دادی:) 

پس الحمدالله رب العالمین🌱🤍

 

ببخش منو که گاهی یادم میره، تو خدایِ ناممکن هایی 

درحالی که من برای ممکن هایِ زندگیم دلواپسم. 

 

 

و این دعا هم که از همکارِ مهربونم (به معنای واقعی) یادگرفتم باشه حسن ختام این بلاگم، که می‌گفت :

خدایا آگاهی را روزیِ نه هر روز، بلکه ها لحظمون قرار بده. 

که اگر آگاهی باشه 

صبر هست.. 

ایمان هست.. 

تقوا هست.. 

مهربونی و گذشت هست.. 

و و و 

:) 

و هر چیز بد و منضجر کننده‌ای با عدم آگاهی شکل میگیره.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۰۰ ، ۱۹:۲۸
خانمِ سین

امروز روز قشنگی بود... 

یعنی از دیشب تا امشب :)

گفتم بیام یکمم از لحظات پر از تلطیفم اینجا به یادگار بنویسم 

بلاگ هام شده همش غر و نِق و گلایه... 

یکمم از لحظاتی بگم که برام ناب و لذت بخش بوده

بیا یکم نیمه‌ی پر لیوان رو ببینیم، هوم ‌؟ :)

 

روزایی که بچه ها حضوری میان، پر از جذابیت و انرژیِ مثبته برام 

اون لحظه‌ای که دارم براشون از شهدا میگم 

یا خاطره هام رو تعریف میکنم 

واونا سراپا گوش میشن و ذوق رو تو چشماشون میبینم 

یا اون لحظه‌ای که میگم خب همگی آماده، میخواییم اسم فامیل بازی کنیم و جیغ و دادشون از شدت ذوق میره بالا

یا وقتی میگم این سوال امتیازیه و حس رقابت توشون گل میکنه و بدو بدو تمرین رو حل میکنن و بعدش میگن، خانم الان یعنی من ستاره گرفتم؟

و من ذوووق میکنم از دیدن تمام این لحظات 

لحظاتی که برام آرزو بود... 

و تا همین چند ماه پیش امیدی به برآورده شدنش نداشتم و داشتم بلکل قیدش رو میزدم. 

و خداروشکر که اون روحیه‌ی تسلیم نشدنیم گل کرد و گفتم بذار یکبار دیگه تمام تلاشم رو بکنم و اگر نشد، حتما خِیرم در چیزی دیگست و میرم سراغ علایق و آرزوهایِ خاک خوردم. 

 

و الان در این لحظه با وجود تموم سختی ها و گاهی گلایه‌هام 

اما خوشحالم که این مسیر رو انتخاب کردم. 

و از خدا میخوام که در بهترین شدن، در این مسیر یاریم کنه🤲🏻

و به یکی از بزرگ ترین آرزوهام که هم راستا با همین مسیریه که دارم میرم 

اما احتمالا سخت تر و پر چالش تره، برسونه :) 

آمین، یا رب العالمین. 

 

این عکس هم باشه حُسنِ ختام این بلاگ^_^

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۰۰ ، ۰۰:۱۲
خانمِ سین