یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





۱۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

توی وضعیت سفیدم باهات

متضاد منی ولی رفیقم باهات

من سیاهم و تو سفید فرقمون زیاد

اما جالب اینه کاملا به هم میایم

تیرگیِ من با روشنی تو

قشنگه بعد شب تیره روشنی صبح

تو دلیلِ من برای موندنی

من دلیلِ تو*-*

... 

شنیدی میگن جوونی که مجرد بوده فوت کرده تو اعلامیش میزنن جوانِ ناکام... 

اما من میگم به ازدواج نیس!

تو میتونی چندین سال زندگی مشترک داشته باشی اما هیچ وقت معنیِ و طعمِ شیرین و گسِ عشق رو نچشیده باشی که از نظر من به اون آدم هم باید گفت ناکام :)

میدونی، من هیچ وقت به کسی حسودیم نشد، مثلا دوران مدرسه که همه بچه ها از این کیفایِ چرخ دار داشتن که عکسِ سیندرلا روش بود و من نداشتم! هیچ وقت حسودیم نشد، یا اون خودکار اکلیلی بو دار ها که هرکسی داشت ینی خیلی خفن بود یا بزرگتر که شدم و بعد از عید همه بچه هایِ مدرسه مدترین(از نظرِ من خزترین) کیف و کفش ها رو میپوشیدن و میومدن مدرسه که باهاش پُز بدن و من اون مدل لباس/کفش رو نداشتم هیچ وقت دلم نمیخواست...

یا وقتی بزرگتر شدم وقتی میرفتیم خونه اقوامی که از ما سطحشون بالاتر بود به خونه و زندگیشون حسودیم نمیشد... 

و تنها تو این سال ها که دستِ چپ و راستم رو شناختم، به کسی که طعمِ عشق رو چشیده بود حسودی میکردم و حتی میکنم :)

میدونی بنظرم دنیایِ اونا یطورِ دیگه‌ای رنگیه... 

تنها چیزی که میتونه یه آدمِ کاملا معمولی رو خاص کنه عشقه.

مثلا همین پارسال که شنیدم یکی از اقواممون که مادرش براش آرزو ها داشت و رفت دختری خیلی خیلی معمولی و سطحِ پایین رو گرفت!

همش با خودم میگفتم ینی اون دختر چی داشت؟ چی اونو در نظرش انقدر خاص کرده بود که تمام فاکتور هایی که یه روزی برای ازدواجش بهم میگفت رو زیر پا گذاشت و پاشو کرد تو یه کفش که یا فلانی یا هیچ کس.

و حالا بهش حق میدم، عشق یطورِ خاصی آدمی رو برامون جذاب میکنه. 

آخ که آگر این حس دوطرفه تجربه بشه چقدر میتونه نآب باشه. 

و وصال... 🕊️

خب دیگه حسودی کافیه :) 

[به درگاه خدا با بغضی در گلو دعایِ زیر را زمزمه می‌کند] 

اللهم الرزقنا عشــ✨ـق. 

اللهم الرزقــ❤️ــنا....

برای بارِ شونصدم موزیکِ" تویِ وضعیت سفیدم باهات" را پلی می‌کند. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۵۶
خانمِ سین

داشتم به بی حوصله شدن آدم ها فکر میکردم. 

مثلا حوصله‌یمان نمی‌کشد یک کتابِ غیر معروف را تا آخر بخوانیم و اگر همان چند صفحه‌یِ اول جذبمان نکند رهایش میکنیم، یا همین سریال هایِ جدید که نسبت به قبل بیننده های کمتری دارند و کمتر کسی دنبالشان می‌کند، و یا همین دوستی‌هایی که با عطش و شور و شوقِ زیاد شکل می‌گیرد و چند روز بعد  آتشِ این اشتیاق فروکش میکند و تمام!

[میریم سراغِ داف/شاخِ بعدی... و تاسف! ] 

انگار هرچقدر جلوتر می‌رود و شاید هم به اقتضایِ سبکِ زندگی‌هامان، صبر و حوصله‌‌یمان کم و کمتر میشود.

دوست داریم زود بفهمیم، زود برسیم، زود قضاوت کنیم و تهش را پیش بینی کنیم.

بله چون ما عقل کُل هستیم و هرچیزی که با دو دوتایِ ما جور در نیاید پس غلط است:)

خب داشتم میگفتم...

مثلا حوصله بخرج نمی‌دهیم  تا آدمی را خــوب بشناسیم و بعد درموردش نظرِ کلی داده و قضاوت کنیم. 

سعی می‌کنیم در حدِ همان برخوردِ کوتاهی که با هم  داشتیم نتیجه گیری‌ای  کلی کنیم و با چسباندن  برچسبِ "خوب "و "بد" خودمان را خلاص کنیم والســلام! :) 

بعنوان مثالی دیگر (که کم هم نیستند) همین خاستگاری هایِ سنتی... که کم کم دارند برایم منزجرکننده می‌شوند! 

مثلا مادرِ پسر و یا حتی دختر! یسری ملاک کلی را درنظر می‌گیرند و اگر کسی آن را داشت می‌شود بهترین عروس/داماد و اگر نداشت از لیستِ بلند بالایشان خط می‌خورد و نفرِ بعدی.

[دور هایمان را میزنیم برمیگردیم، روز خوش!] 

انگار که قرار است لباسی شیک و قشنگ بخرند و در مهمانی با آن پُز بدهند. 

انگار نه انگار بحثِ یک عمر زندگی‌ست... 

چه بسا دختر و پسری که از نظر قدی ممکن است بظاهر بهم نخورند اما  بهترین کیس برای هم باشند و یا حتی خوشبخت‌ترین :) ...

یا دختری که از پسری چند سالی بزرگتر است هم همینطور... 

و مواردی از این دست.

و همین برچسب هایی که با برخورد چند دقیقه‌ای روی آدم می‌خورد، باعث می‌شود کلی دختر و پسر شانسِ یک زندگیه جذاب را در کنارِ هم رو از دست بدهند! 

و چقدر این آداب و رسومی که مرا یادِ دورانِ جاهلیت میندازد، کلافه‌ام کرده...

طوری که دوست دارم دیگر هیچ کس را، راه ندهم. و بگویم جنسمان به فروش رسیده و بروید از مغازه‌یِ بغلی خرید کنید... هوووف.

پروردگارا خودت بر شعورِمــان بیافزا... و کمک‌مان کن که ما راهِ غلطی که به اشتباه باب شده‌است را پیش نگیریم🤲🏻✨

و ما دیگر به این بازیه کثیف خاتمه دهیم^-^

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۵۹
خانمِ سین

نظری کن

که به جان آمدم

از دل‌تنگی. 

زندگی داره هی سخت‌تر و آدم ها هم خشن و خشن‌تر میشن.. 

گرگ تر 

بی رحم تر

و من با بغضی در گلو، می‌گویم، یعنی این است زندگی؟؟

یعنی همینقدر همه چیز غم‌بار خواهد ماند؟

این زندگی آنی نبود که برای بزرگ شدنش لحظه شماری میکردم 

و مایوسم، و می‌دانم که نباید مایوس بمانم، تو یاس را دوست نداری! 

اما لااقل می‌شود، ذره‌ای نور به این روزهای تیره و تار بتابانی؟ 

لااقل به قدرِ دیدن جلویِ پایم که به قعر چاه نیوفتم.... که به بی راهه کشانده نشوم که تبدیل نشوم به کسی که روزی ازش متنفر بودم 

که انقدر نسبت به غمِ دیگران بی تفاوت نباشم 

که.... 

آه خدایا...

تنها دل خوشی‌ام این روز ها گوشه‌یِ دنجِ جمکران است 

که چند ساعتی با تو خلوت کنم 

که به تو نزدیک باشم و این رخت غم و بار سنگینی که بر دوشم است را بر زمین بگذارم و متوجه تو باشم... این را از من نگیر... و شکر و هزارن شکر از بابتش... نمی‌دانم قرار از چه پیش آید... نمیدانم، و مگر کسی جز تو از آینده و فردا ها خبری دارد؟ 

بار الها به هر خیری که به سمتم بفرستی، سخت محتاجم✨

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۶
خانمِ سین

[هرجا رَوَم تو سایه‌ای از منی...] 

خب راسش از اول قصدم بود که تو این وبلاگ نامه هایی که برای تو* می‌نوشتم رو بذارم و یه روزی که بودی :)

بدم تا نامه های بی مقصدم رو بخونی... 

اما از اون روز دیگه دست و دلم به نوشتن برات نرفت 

اما امشب که باز زُل زده بودم به صفحه گوشیم و آهنگ آرامِ من رو گوش میدادم، یه لحظه عمیقا دلم میخواست بودی... و این آهنگ رو برات می‌فرستادم و ازت میخواستم عمیق گوشش بدی، چون انگار بند به بندش حسِ منِ به تو... هوف!

دیدی وقتی یکی که برات خیلی عزیزه یه موزیک می‌فرسته چندین و چند بار گوشش میدی و  یه طور خاصی قلبت رقیق میشه :')

ولی دلم میخواد من اولین کسی باشم که این حس رو باهاش تجربه میکنی...

[رقیق شدن قلبم از تصورِ این لحظه]

یادمه چندین ماه پیش که برای اولین بار دلم خواست که برات نامه‌ای بنویسم 

که شاید کمی دلم آروم بگیره، بعد از نوشتنش به قدری حس سبکی کردم  که انگار تو واقعا تمومِ مدت کنارم  بودی و اون حرف هارو می شنیدی و با چشمای مهربونت بدونِ اینکه لب از لب برداری جوابم رو میدادی...

به همین خاطر امشب دلم خواست که باز برات بنویسم، راسش حرفمم نمیاد  

ینی میاداا! اما نوشتن/تایپ کردنش برام سخته... اما دلم میخواد تو نگفته همشون رو بفهمی و حس کنی، میتونی دیگه؟ :) 

هووف... ینی الان کجایی؟؟ توام به من فکر میکنی؟ تو خیالت باهام حرف میزنی؟ تو دلتنگی هات جایی هم برای من داری؟

[آه از این انتظار...]

آغوشِ تو پناهِ طوفانِ من 

جان می‌دهد به جآنِ تو، جآنِ من.. 

چشمانِ من کنارِ دنیایِ تو 

فقطْ تماشایِ تو

تو آرزو، تو.... :)

آره جونم، داشتم میگفتم که بند به بندِ این شعر و موزیک حرفِ دلمه انگار :)

یادمه چند شب پیش که بلوتوث گوشیم به ماشین وصل بود و موزیک میخوند، یهو رسید به این آهنگ... دلم تنگ شد. 

خواستم که استوریش کنم... اما گفتم نه! این رو فقط باید با تو به اشتراک بذارم، فقط تو *... چرا باید نتِ بقیه هدر بره 😅 و در آخر درک نکنن حسِ منو. 

آره خلاصه، بعضی چیزا باید انقد نآب بمونه، تا یه روزی با اونی که لایقشه تجربه کنی... 

نباید تکراری بشه، نباید اسرافشون کرد... قبول داری؟ 

نورِ من... مراقب خودت باش... تو امانتِ منی دستِ خودت:) ✨

 شبت بخیر، غمت نیز 🤍

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۳۱
خانمِ سین