یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





نمیدانم! 

اما شاید یک روز از این روزها به سیم آخر بزنم. 

دستِ دلم را بگیرم و کوچه به کوچه و شهر به شهر تو را جست و جو کنم. 

نیستی و نمیدانی که من 

چه خیابان ها که با یادِ تو قدم نزدم 

چه جاهایی که با خیالت خاطره نساخته‌ام. 

میدانی جانم 

اصلا انقدر غرق در خیالت شده‌ام که نمیدانم روزی که کنارم باشی میتوانم بودنت را باور کنم؟

یا میتوانم تو را به اندازه‌یِ خیالت دوست داشته باشم!

میبینی جانم؟

دلتنگیِ تو و این روزهای خاکستری و سیاه و سفید، پاک دیوانه‌ام کرده. 

اصلا بگذار دیوانه شوم، در دنیای این عاقلان که دیگر نمی‌شود نفس کشید چه برسد به زندگی کردن. 

"آنچنان در عشقِ تو مستغرقم که همچو تویی 

فتاده پیشِ من و چشم بر زمین دارم" 

من با تو در کنار چمن زار های خانه‌مان راه رفته‌ام. 

با تو نیمه شب روی صندلی هایِ حیاط جمکران نشسته‌ام و به گنبدِ زیبای  مسجد زُل زده‌ام. 

با تو راهیه پیاده رویه کربلا شده‌ام. 

[آخ که خدا می‌داند از تصور این لحظه چه اندازه روحم تا اوج پر می‌کشد...] 

با تو روی جدول های وسط خیابان راه رفته ام. 

میدانی... 

اصلا حالا که حسابش را میکنم میبینم من هیچ وقت تنها نبوده‌ام. 

همیشه خیالِ  تو در کنارِ من است. 

اصلا تو بگو 

فراقِ چون تویی را چگونه تاب بیاورد دلِ من؟ 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۲۴
خانمِ سین

عالیجناب عصرهای جمعه. 

جای خالی شما به شدت حس می‌شود. 

جای خالیه مردان و محبان واقعیه شما هم به شدت حس می‌شود. 

از دیروز نماهنگی از شهید ابراهیم هادی را چندین و چند بار دیدم

و با خودم گفتم، چقدر آنها دلبریه از شما را خوب بلد بودند، چطور در آن سن های کم رَهِ صدساله را طی کرده بودند. 

چقدر در نگاهشان اقتدار و آرامش نمایان است. 

چقدر به اعتقاداتشان باورِ قلبی داشتند.

اما ما چی؟ پای باورهایمان بدجور لنگ می‌زند.

و این آشوبی که به جانمان افتاده همه از فقدان ایمانِ قلبی‌ست. 

به قولِ آیت‌الله بهجت، وقتش است که دین دانْی‌مان را تبدیل به دین باوری کنیم.

خدایِ آدم هایی که دلبریه از تو را خوب بلد بودند/هستند بر دلِ بیمارگونه‌یِ ما نیز نظر لطفی کن🤲🏻

[نماهنگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۳۷
خانمِ سین

خب. 

این چند هفته گذشته که پر از فراز و نشیب بود برام 

 تمرین سختی بود برای یادگیریه مهارت نه گفتن!

الان که دارم این متن رو مینویسم 

پر از آشوبم، پر از نگرانی، پر از چی میشه‌های متعدد... 

خدایا نمیدونم کار درستی کردم یا نه!

اما من به تو و شهدا متوسل شدم و یک دفعه یه راهی جلوی پام سبز شد... 

خودت کمک کن تا تهش با قدرت و بدون پشیمونی پیش برم.  

الان باید خوشحال میبودم، اما نیستم!

دلم یه آخیـــش از ته دل میخواد. 

مثل رسیدن بالای قله کوه و دیدن کوه پایه و لذت بردن و در رفتنه این همه خستگی  برای رسیدن به این نقطه.

خدایا یه آخیـــشِ از ته‌دل نصیبه هممون کن :') 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۴۶
خانمِ سین

------------------------------------------------------------------------

-جان برافشانم اگر "سعدیِ خویشم" خوانی...

[جناب سعدی،نیستید و این‌روزا دیگه کسی جان برنمی‌افشاند واسه مالیکت‌های اسمی]

----------------------------------------------------------

|| بغــض:') ||

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۵۳
خانمِ سین

خیلی وقته پیش؛ شاید سه سال پیش، برای اولین بار حدیثه زیر رو شنیدم.

"مولا علی(ع) :

به آنچه ناامیدی، امیدوارتر باش، تا آنچه به آن امید بستی."

یه پارادوکسی تو این حدیث هست که میخواد اینو بگه، گاهی از چیزی که فکرشم نمیکنی بهت خیر میرسه، پس امیدت رو هرگز از دست نده!

یه دوستی داشتم دانشگاه که اصلا ازش خوشم نمیومد، از بس که این آدم از خود مچکر بود و انگار از دماغ فیل افتاده بود.

هر موقع باهم همکلام می‌شدیم منو میرنجوند و منم تاجای ممکن سعی می‌کردم ازش دوری کنم. 

حالا بعد از گذشت چند سال، همین آدمی که یه روزی از کوتاه ترین مکالمات باهاش فرار میکردم، در عین ناباوری شده مُشَوِّقم!

چقدر این مدت کمکم کرد و خیلی صادقانه و دلسوزانه راهنماییم کرد.

و برام خیلی عجیب بود. 

هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روزی باهاش رفیق‌شم! ... چه برسه به اینکه بخوام تمام کارایی که این روزا به هیچ کدوم از دوستام نمیگم رو بهش بگم. 

اصلا میدونی، این دوسال، یکی عجیب ترین و در عین حال جذاب‌ترین سالهایِ عمرم محسوب میشه. 

البته که اگر عمری باقی باشه، ممکنه بازم این زندگی منو سورپرایز کنه و همه چیز برام بلکل تغییر کنه. 

اما تا این لحظه حسابه این دوسال از همشون سواست. 

کلی رنج کشیدم، به سوگ نشستم، افسرده شدم، به جنگ ناامیدی هام رفتم 

و تلاش کردم و تلاش کردم و تلاش کردم.... 

و در این لحظه، با تلفنی که امروز بهم شد، توی خوف و رجایی گیر کردم که نمیدونم چه چیزی در انتظارم خواهد بود. 

خدایا اما میدونم، پشت تمامه این اتفاقات تعجب آور و شوکه کننده و در عین حال امیدوار کننده، تو بودی... تا اینجای ماجرا رو هم تو برام ساختی

الحق هم که خوب معماری هستی. 

از اینجا به بعدم یاری‌ام کن. 

میدونی که هنووووز این طفل خردسال که تازه داره تاتی تاتی رفتن رو یاد میگیره، سخت به آغوشِ پر مهرِ تو نیاز داره. 

تا هربار زمین خورد، بدونه که آغوشی هست که زخم هاش رو التیام بده و تنِ خستش رو در آغوش بگیره. 

پس خدایا تو بساز، که تو بسازی قشنگــــتره =) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۵۳
خانمِ سین