یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





دیروز توی شیفت متوجه شدم یه پسر بچه‌ای گمشده. 

معمولا وقتی بچه ها گم میشن میترسن و گریه میکنن‌

اما این بچه برعکسِ بقیه اِنقدر مامان مامان کرد و مادرش رو صدا زد تا یکدفعه مادرش صداش رو شنید و گفت مهدی بیا من اینجام و پیداش کرد. 

از این سماجتِ بچهِ خندم گرفت. رو کردم به همکارم گفتم، اینجاست که میگن جوینده یابندست...

اونم خندید و بعد‌ رفت تو فکر. 

گفت این همه زوار که دارن میرن کربلا اگر اینطور آقا آقا

کنن، ، بخدا که آقا رو پیدا میکنن... 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۴۹
خانمِ سین

امروز تو مدرسه گند زدم.. 

البته چیز خاصی نبود. اما آنچنان همه بزرگش کردن که دلم میخواست اون لحظه بمیرم و تموم شه همه چی!

نمیدونم کی دوسته کی دشمن! به کی حرف دلم رو بزنم به کی نه!

چقدر کار کردن سخته. چقدر سیاست لازمه که من ندارم.

کاش همه‌ی آدما یه رو داشتن. کاش دوست از دشمن مشخص بود... 

نگران فردام، مدیر چی میگه، برخوردش باهام چطوره!

چرا شدم گاوِ پیشونی سفید...

سه سالی هست که فهمیدم باید گرگ باشی و از حق خودت دفاع کنی، اما من گرگ بودن رو بلد نیستم، یعنی یاد نگرفتم...

دلم میخواد گرگ نشم، اما اگر نشم یعنی چه بلایی قراره سرم بیاد.

دوباره باید شروع کنم به نذر کردن و با نذر و نیاز برم سر کلاس و محل کار

که دانش آموزام بفهمن درسی که میدم رو

که با همکار هام خوب باشم

که کارام خوب پیش بره

که..

 

اما میدونی؟ هی باخودم میگم کاش نیت هام تو اینا عوض نشه! یا شایدم با این سخت گیری ها الان فقط به فکر اینم که یه آتو دست مدیر ندم.

اما اینا که شد قربة الی نفسک(!) قربة الی الله‌ی نداره...

هوووف

خدایا کمکم کن، دستم رو بگیر؛ مثل همیشه سخت بهت احتیاج دارم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۱ ، ۱۷:۵۹
خانمِ سین

با وجود اینکه دوست دارم به آدم ها نزدیک بشم، اما میترسم... خیلی هم میترسم.

با وجود اینکه عاشقِ صمیمی شدن هستم اما حسن ظنم رو نسبت به قبل از دست دادم.

سعی میکنم دوست جلوه کنم اما، همه چیم رو نباید بریزم رو داریه.

البته برای منی که اصلا تو سیاست های رفتاری ذره‌ای وارد نیستم، این کار سخت ترینه و کلی انرژی میطلبه..

امروز تو محل کارم متوجه شدم یمی حرف برده از جمعی که توش بودم.

نمیدونم چی گفته، اما هرچی گفته نباید میگفته..

و توی اون جمع این من بودم که عضو جدید بودم و این استرسم رو بیشتر میکنه که یعنی اون حرفه چی بوده؟!

یعنی حرف من رو برده؟

نکنه باز یه چیزی که نباید رو گفتم..

هوووف، خیلی نگرانم. نمیدونم برم بپرسم که کی گفته؟ یا ولش کنم.

میگن همکار رفیق نمیشه. ولی کاش میشد.

نیاز دارم به یه رفیق توی محل کارم. اما در عین حال که با هم پایه‌ام دوستم،سعی میکنم خیلی هم قاطی نشم.

فکرم مشغوله. خیلی.

بهم میگه که تو تموم محل کار ها همین بساط هست. یسری خود شیرین حرف میبرن و میارن. سخت نگیر در عین حال سیاست داشتن رو تمرین کن.

چشم :)

ولی نباید از خودم دور بشم. نمیخوام دینه مثل چند سال قبل ماسک بزنم. ماسکی که دیگران منو بخاطر اون بپذیرن. من خودم میمونم اما تمومِ خودم رو قرار نیست نشون بدم. هوم؟! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۵۰
خانمِ سین

فردا اولین جلسه‌ی تدریسم توی مدرسه‌ی جدیده. 

همون مدرسه‌ای که پارسال خود خواسته ازش بیرون اومدم و بگو مگویی هم بین من و مدیر شد.

البته طفلی حق داشت. من لحظه‌ی آخر انصراف دادم!

و امسال به تنها جایی که برای همکاری فکر نمیکردم، اینجا بود.

در کمالِ ناباوری و تعجب، مدیر زنگ زد و دلجویی کرد با اینکه من مقصر بودم در اصل و دعوت به کارم کرد. 

کلا زندگی غیر قابل پیش بینیه.

و همچنین اینکه دنیا خیلی خیلی خیلی کوچیکه :)

و آدم حسااابییی باید حواسش به رفتار و برخوردش با دیگران باشه..

باز خداروشکر که پارسال من مجدد برای دلجویی رفتم.

وگرنه..

 

یبارم تو جلسه‌ی خاستگاری، خواهرِ آقا پسر انقدرررر برای من آشنا میزد چهرش که نگو. 

بعد نتونستم طاقت بیارم، گفتم ببخشید شما خیلی برای من آشنا هستید.

گفت عه، شمام همینطور!

خلاصه، سر حساب شدیم، دیدیم هم مدرسه‌ای بودیم 😂

خدا رحم کرد من کلا از اول دختر درس خون و آرومی بودم، اگرم شیطنتی بود، باعث آزار کسی نمیشد.اره خلاصه 😂

خیلی مراقب باشید که یهو ممکنه با همونی که تو خیابون برخورد داشتید، فامیل یا همکار بشید 🤭

بعد اون وقت خَر و بیار و باقالی رو بار کن.

در ضمن خیلی التماس دعا 🥲

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۱۳
خانمِ سین

از آخرین نامه‌ای که برایت نوشتم باید چندین ماهی گذشته باشد.

دوست دارم برایت بنویسم. یعنی راستش را بخواهی لبریز از اشتیاقم برای سخن گفتنِ با تو. اما هربار که قصد میکنم برایت نامه‌ای بنویسم کلمات قهر می‌کنند و می‌روند. گویی آنها هم آنقدر در گلویم جا خوش کرده اند که دیگر حاضر نیستند جای گرم و نرمشان را از دست بدهند.

و طفلی چشمانم که گاهی از ازدحامشان مجبور می‌شود آنها را از خودش سرازیر کند تا راهِ گلویم را کمی باز کند. 

مثل همین لحظه که تا خواستم  نامه‌ای را که چند روز است واژگانش داوطلبانه در ذهنم صف کشیده اند تا به سویت روانه شوند را بنویسم اما باز سر بزنگاه پشتم را خالی کردند و رفتند. 

اصلا تو بگو، آیا این حق من نیست که لااقل با نوشتنه نامه‌ای قدری شانه هایم سبک تر شود؟ اما انگار برعکس شده. این عجزم در نوشتنِ برای تو و بیانِ تمام آنچه که در قلبم می‌گذرد، شانه هایم را سنگین و سنگین تر می‌کند.

و باز خدا را شکر که اشکی هست برای سرازیر شدن وگرنه، که می‌داند سرنوشت این حرف هایِ فروخورده چه میخواست باشد؟! 

امروز وقتی در پشت چراغ قرمزی طولانی که از قضا تایمری هم نداشت‌ ایستاده بودم با خودم فکر کردم، اگر این چراغ قرمز مثل سایر چراغ قرمزها نشان می‌داد که قرار است چند ثانیه انتظار بکشیم تا نوبت به چراغِ سبز و رهایی بشود چقدر این انتظار را راحت‌تر و دلپذیر تر می‌کرد. 

مثل همین فراقِ‌مان.

کاش می‌دانستم کِی قرار است به پایان برسد.

یک سالِ دیگر؟ چند سالِ دیگر؟ یا تنها چند لحظه به پایانش مانده!

کاش می‌دانستم تا کمتر بی تابت میشدم و یا کمتر ناشکری میکردم.

نمی‌دانم، شاید این امتحانِ من است. مثلِ زلیخا که با معشوقش در یک شهر بود و انگار فرسنگ ها با آن فاصله داشت و حکمت در آن بود که عشقِ زلیخا دگرگونه شود تا وصال حاصل شود.

شاید عشقِ من هم به تو مستلزمِ پختگیِ بیشتری‌ست؛ به همین علت باید تمام رنج های فراق را به جان بخرم تا پخته‌تر شوم.

 

ای نور دیده های من، باز هم نامه ام برایت نصفه و نیمه تمام شد، اما من به پایان قصه‌مان دلم روشن است.

 

حسن ختام: هوتن هنرمند بعد از شجریان و علیرضد قربانی به لیست خواننده های محبوبم باید اضافه بشه :)

[حوالیِ تو

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۴۵
خانمِ سین