یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





 

میگن تکون دادنِ دل از جایِ خودش 

سخت‌تر از تکون دادنِ کوه از جایِ خودشه!

یعنی چی که ۱۴٠٠ سال گذشته...

این دلِ شما رو چی تکون میده؟

شما برایِ مامان و بابات این کار رو میکنی؟

۱۴۰۰سال سیاه میپوشی؟ گریه میکنی؟

 

- چه کسی می‌تواند دلیل اشک‌مان باشد ولی عذابمان نه! 

جز حسین ؟

پس:
تحویل می‌گیریم سال را به‌وقت محرم..
..حَوّل قلـُوبَنا بِبُکاءِ عَلَی الحُسَین؛
بسم‌الله... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۲۵
خانمِ سین

گاهی دلت میخواد بی خبر و بی صدا بذاری و بری 

و بعد همونقدر بی خبر برگردی 

ببینی اصلا کسی متوجه نبودت شد؟

دل تنگت شد...

تا برگشتی ذوق کرد تا بپره تو بغلت و بگه هی کجا بودی تو دختر؟ دلم برات یه ذره شده بود.

اینجاست که فرقِ بینِ آدم های واقعی و فیکِ زندگیت رو میفهمی. 

اونیکه جلو چشمشی و حالا این وسط مسطا یه سراغی هم ازت میگیره که کارِ شاقی نکرده!

اونیکه بی هوا سراغت رو میگیره... اونه که واقیعیه!

از من می‌شنوی بقیه رو بریز تو یه پاکت و ساعت نه بذار دمِ در آشغالی ببره؛) 

انقدر دورت رو خلوت کن تا تهش یکی دوتا آدم حسابی بمونه برات.

از اونایی که میتونی کنارشون خودت باشی، رو حرفشون و بودنشون حساب کنی...اره میدونم لابد الان داری با خودت میگی، مگه همچین آدمی هم پیدا میشه تو این آشفته بازار؟

منم میگم خب پیدا نشد؟ خودتو عشقه.

خودت بمون پایِ خودت.

خودت بشو سنگِ صبورِ خودت.

اگه هیچ کس بهت وفادار نموند!

تا از جلو چشمشون رفتی پاک فراموشت کردن و نگفتن این کی بود، اصلا کجا رفت؟

توام بیخالشون شو، هوم؟

(میگم دارم میرم، شاید برای همیشه! و برام دست تکون میده! زیبا نیست؟) 

سِر شدنه بعد از نشنیدن جمله‌هایی که متنظرشون بودی، بهت این قدرت رو میده که دیگه با همه عینِ یه رهگذر برخورد کنی، نه از بودنشون ذوق کنی و دلت قنج بره... نه از نبودشون دنیا رو سرت آوار بشه و نایی برای ادامه دادن نداشته باشی. 

آره خلاصه.

به قولِ جانان:
در بیشتر مواقع همونی‌ام که می‌گن:
از دل برود هرآنکه از دیده برفت…
نهایت تو دلِ سه نفر بمونم که خانوادمن. :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۴۱
خانمِ سین

توی وضعیت سفیدم باهات

متضاد منی ولی رفیقم باهات

من سیاهم و تو سفید فرقمون زیاد

اما جالب اینه کاملا به هم میایم

تیرگیِ من با روشنی تو

قشنگه بعد شب تیره روشنی صبح

تو دلیلِ من برای موندنی

من دلیلِ تو*-*

... 

شنیدی میگن جوونی که مجرد بوده فوت کرده تو اعلامیش میزنن جوانِ ناکام... 

اما من میگم به ازدواج نیس!

تو میتونی چندین سال زندگی مشترک داشته باشی اما هیچ وقت معنیِ و طعمِ شیرین و گسِ عشق رو نچشیده باشی که از نظر من به اون آدم هم باید گفت ناکام :)

میدونی، من هیچ وقت به کسی حسودیم نشد، مثلا دوران مدرسه که همه بچه ها از این کیفایِ چرخ دار داشتن که عکسِ سیندرلا روش بود و من نداشتم! هیچ وقت حسودیم نشد، یا اون خودکار اکلیلی بو دار ها که هرکسی داشت ینی خیلی خفن بود یا بزرگتر که شدم و بعد از عید همه بچه هایِ مدرسه مدترین(از نظرِ من خزترین) کیف و کفش ها رو میپوشیدن و میومدن مدرسه که باهاش پُز بدن و من اون مدل لباس/کفش رو نداشتم هیچ وقت دلم نمیخواست...

یا وقتی بزرگتر شدم وقتی میرفتیم خونه اقوامی که از ما سطحشون بالاتر بود به خونه و زندگیشون حسودیم نمیشد... 

و تنها تو این سال ها که دستِ چپ و راستم رو شناختم، به کسی که طعمِ عشق رو چشیده بود حسودی میکردم و حتی میکنم :)

میدونی بنظرم دنیایِ اونا یطورِ دیگه‌ای رنگیه... 

تنها چیزی که میتونه یه آدمِ کاملا معمولی رو خاص کنه عشقه.

مثلا همین پارسال که شنیدم یکی از اقواممون که مادرش براش آرزو ها داشت و رفت دختری خیلی خیلی معمولی و سطحِ پایین رو گرفت!

همش با خودم میگفتم ینی اون دختر چی داشت؟ چی اونو در نظرش انقدر خاص کرده بود که تمام فاکتور هایی که یه روزی برای ازدواجش بهم میگفت رو زیر پا گذاشت و پاشو کرد تو یه کفش که یا فلانی یا هیچ کس.

و حالا بهش حق میدم، عشق یطورِ خاصی آدمی رو برامون جذاب میکنه. 

آخ که آگر این حس دوطرفه تجربه بشه چقدر میتونه نآب باشه. 

و وصال... 🕊️

خب دیگه حسودی کافیه :) 

[به درگاه خدا با بغضی در گلو دعایِ زیر را زمزمه می‌کند] 

اللهم الرزقنا عشــ✨ـق. 

اللهم الرزقــ❤️ــنا....

برای بارِ شونصدم موزیکِ" تویِ وضعیت سفیدم باهات" را پلی می‌کند. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۵۶
خانمِ سین

داشتم به بی حوصله شدن آدم ها فکر میکردم. 

مثلا حوصله‌یمان نمی‌کشد یک کتابِ غیر معروف را تا آخر بخوانیم و اگر همان چند صفحه‌یِ اول جذبمان نکند رهایش میکنیم، یا همین سریال هایِ جدید که نسبت به قبل بیننده های کمتری دارند و کمتر کسی دنبالشان می‌کند، و یا همین دوستی‌هایی که با عطش و شور و شوقِ زیاد شکل می‌گیرد و چند روز بعد  آتشِ این اشتیاق فروکش میکند و تمام!

[میریم سراغِ داف/شاخِ بعدی... و تاسف! ] 

انگار هرچقدر جلوتر می‌رود و شاید هم به اقتضایِ سبکِ زندگی‌هامان، صبر و حوصله‌‌یمان کم و کمتر میشود.

دوست داریم زود بفهمیم، زود برسیم، زود قضاوت کنیم و تهش را پیش بینی کنیم.

بله چون ما عقل کُل هستیم و هرچیزی که با دو دوتایِ ما جور در نیاید پس غلط است:)

خب داشتم میگفتم...

مثلا حوصله بخرج نمی‌دهیم  تا آدمی را خــوب بشناسیم و بعد درموردش نظرِ کلی داده و قضاوت کنیم. 

سعی می‌کنیم در حدِ همان برخوردِ کوتاهی که با هم  داشتیم نتیجه گیری‌ای  کلی کنیم و با چسباندن  برچسبِ "خوب "و "بد" خودمان را خلاص کنیم والســلام! :) 

بعنوان مثالی دیگر (که کم هم نیستند) همین خاستگاری هایِ سنتی... که کم کم دارند برایم منزجرکننده می‌شوند! 

مثلا مادرِ پسر و یا حتی دختر! یسری ملاک کلی را درنظر می‌گیرند و اگر کسی آن را داشت می‌شود بهترین عروس/داماد و اگر نداشت از لیستِ بلند بالایشان خط می‌خورد و نفرِ بعدی.

[دور هایمان را میزنیم برمیگردیم، روز خوش!] 

انگار که قرار است لباسی شیک و قشنگ بخرند و در مهمانی با آن پُز بدهند. 

انگار نه انگار بحثِ یک عمر زندگی‌ست... 

چه بسا دختر و پسری که از نظر قدی ممکن است بظاهر بهم نخورند اما  بهترین کیس برای هم باشند و یا حتی خوشبخت‌ترین :) ...

یا دختری که از پسری چند سالی بزرگتر است هم همینطور... 

و مواردی از این دست.

و همین برچسب هایی که با برخورد چند دقیقه‌ای روی آدم می‌خورد، باعث می‌شود کلی دختر و پسر شانسِ یک زندگیه جذاب را در کنارِ هم رو از دست بدهند! 

و چقدر این آداب و رسومی که مرا یادِ دورانِ جاهلیت میندازد، کلافه‌ام کرده...

طوری که دوست دارم دیگر هیچ کس را، راه ندهم. و بگویم جنسمان به فروش رسیده و بروید از مغازه‌یِ بغلی خرید کنید... هوووف.

پروردگارا خودت بر شعورِمــان بیافزا... و کمک‌مان کن که ما راهِ غلطی که به اشتباه باب شده‌است را پیش نگیریم🤲🏻✨

و ما دیگر به این بازیه کثیف خاتمه دهیم^-^

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۵۹
خانمِ سین

نظری کن

که به جان آمدم

از دل‌تنگی. 

زندگی داره هی سخت‌تر و آدم ها هم خشن و خشن‌تر میشن.. 

گرگ تر 

بی رحم تر

و من با بغضی در گلو، می‌گویم، یعنی این است زندگی؟؟

یعنی همینقدر همه چیز غم‌بار خواهد ماند؟

این زندگی آنی نبود که برای بزرگ شدنش لحظه شماری میکردم 

و مایوسم، و می‌دانم که نباید مایوس بمانم، تو یاس را دوست نداری! 

اما لااقل می‌شود، ذره‌ای نور به این روزهای تیره و تار بتابانی؟ 

لااقل به قدرِ دیدن جلویِ پایم که به قعر چاه نیوفتم.... که به بی راهه کشانده نشوم که تبدیل نشوم به کسی که روزی ازش متنفر بودم 

که انقدر نسبت به غمِ دیگران بی تفاوت نباشم 

که.... 

آه خدایا...

تنها دل خوشی‌ام این روز ها گوشه‌یِ دنجِ جمکران است 

که چند ساعتی با تو خلوت کنم 

که به تو نزدیک باشم و این رخت غم و بار سنگینی که بر دوشم است را بر زمین بگذارم و متوجه تو باشم... این را از من نگیر... و شکر و هزارن شکر از بابتش... نمی‌دانم قرار از چه پیش آید... نمیدانم، و مگر کسی جز تو از آینده و فردا ها خبری دارد؟ 

بار الها به هر خیری که به سمتم بفرستی، سخت محتاجم✨

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۶
خانمِ سین