یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین

یادداشت‌هایی (شاید) برای فردا :)

وبلاگ شخصیِ خانمِ سین





نیاز دارم به نوشتن 

نیاز دارم به حرف زدن با یکی 

نیاز دارم به یه راز و نیازِ عمیق 

نیاز دارم گریه کنم 

نیاز دارم دعوا کنم ...

آره این یک ماهی که گذشت(یعنی آذر ماه) به حدی چالش داشتم 

چالش های خوب،چالش های بد، تجربه های شیرین، تجربه های تلخ ..

لحظاتی که از شدت خوشحالی دلم میخواست گریه کنم و لحظاتی که از شدت ناراحتی میخواستم تموم بشه و سریع بگذره.

خب آره زندگی کلا همینه...بالا و پایین، پستی و بلندی، راحتی و سختی.

و برای گذر از همه این لحظات و شرایط تو با دوتا صلاح همیشه نیاز خواهی داشت و اون صبر و توکله.

چیزی که من توی جفتش به شدت ضعف دارم .

و قراره توی این چالش های اجباری تا حدودی به این دو مهارت دست پیدا کنم.

باید بگم این مدت خیلی خطا داشتم، خطاهایی که لازمه‌ش کمی تامل و توکل بود و من از این دو صلاح غافل شدم و باعث شد بشن برام درس عبرت.

الان که این متن رو می‌نویسم پر از اضطراب و دلتنگی و فکر و خیال های بد هستم .

برای رهایی ازش بعد از مدت ها میخوام‌ به نمازِ شب پناه ببرم. 

یعنی نیاز داشتم خطاهایی که این مدت ازم سر زده رو بدون لاپوشونی و سانسور برای یکی که هیچ‌ قضاوت و شماتتم نکنه بگم، سعی کردم با دو تا از دوستان قابل اعتمادم در موردش حرف بزنم اما فایده نداشت، سبک نشدم ...

یکم باز منفی بافی بهم هجوم آورده، تقریبا نسبت به اطرافیانم بدبین شدم .

حس میکنم مغزم عین یه لباسِ چرک مرده شدم که سه ماهه گوشه‌ی خونه افتاده و با وجود اینکه می‌دونم نیاز به شست و شو داره اما هی تمیز کردنش رو دارم پشت گوش میندازم ..

دیگه امشب اگر خواب اجازه بده ، باید انجام بده.

باید خودم رو خالی کنم.

نیاز به یه جای خالی و خلوت دارم و متاسفانه خونه هنوز شلوغ پلوغه و کسب قصد خوابیدن نداره!

به قول آقای میم، خیر است ان‌شاءالله. خدا می‌دونه چقدر دلم براش تنگ شده .

هووووف 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۰۱ ، ۲۳:۴۵
خانمِ سین

این چند وقت خیلی سرم شلوغ است 

از این شلوغ هایِ الکی.

مثل روزهایی که از صبح که بلند میشوی تا شب هیچ کار خاصی انجام نمیدهی و در عین حال وقت نداری که به کارهایت هم رسیدگی کنی.

خلاصه فقط فکرم مشغول است... و راستش چند وقتیش حواس پرت شده ام .

از سوتی هایی که در مدرسه میدهم که نگویم برایتان:)

یک روز که در دفتر بودم معاونمان امد و گفت، خانمِ سین خدایی عاشق نشده‌ای؟

راستش را بگو؛ خبری‌ست؟ .... بگو تا لااقل درکت کنم .... من هم خندیدم و پیچاندمش.....اخر کافی بود کمی لو میدادم.....دیگه ولم نمی‌کردن .

بگذریم.

از پنجشنبه برای اینکه کمی ذهنم آرام شود. رفتم سراغ تمیز کاری...

دوماهی بود که اصلا دست به سیاه و سفید نزده بودم .. دیگر حسابی شرمنده‌ی مادر بودم ...

خلاصه کل آشپز خانه را یک دور ریختم وسط و یک دورِ دیگر تمیز کردم و چیدم ...کلی لباس هایم را بیرون ریختم و کمی را جدا کردم که بدهم مستحق.

دفتر نمره‌ام را مدتی بود  پر نکرده بودم، کاملش کردم ...

یک لیست از وسایل و رخت لباس هایی که نیاز داشتم را تهیه کردم و بعد از دو هفته گشت و گذار در بازار، بالاخره آن پالتویی که میخواستم را پیدا کردم و خریدم :)

گران بود و تقریبا یک پنجه پولی که داشتم ...

اما خب ... در عوض کلی حالم با خرید بهتر شد ...

آقای میم گفته احتمال دارد بعد از حدود یک ماه، بتواند آخر هفته‌ای در راه است 

مرخصی بگیرد ... و من دارم از همین لحظه... برای آمدنش لحظه شماری میکنم...کاش مشکلی پیش نیاد و تو بتواند که بیاید... به قولِ خودش، دلم برایش شده قد یک نقطه ...

هعی ...

برای لحظه‌ای که بیاید سناریو ها در سرم نوشتم ...

جاهایی که باید برویم 

حتی لباسی که باید بپوشم ...

هوووف. کاش خراب نشود.  

برایمان دعا کنید:)

الهی که همگی شاد و سلامت باشید :)

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۱ ، ۲۳:۵۳
خانمِ سین

ساعت های عشق بسیارند.... و چه محدوده های کمیابی.... که دل در آن به تلاطم می افتد..... به دام می افتد...... به هیجان می آید...

و آن محدوده های نورانی......

زمانی است

که من و ستاره سهیل آسمانم

با هم خلوت می کنیم

و از هر دری سخن می گوییم و حرف میزنیم

و....

دعا می کنیم که تا ابد برای هم بسوزیم

و......

دلتنگ می شویم و پنهانش می کنیم.... بهانه می گیریم

و....

فراموش کار و دست پاچلفتی می شویم

و....

تبریک می گویم...... ما عاشق شده ایم

ما به دروازه جدید ایمان رسیده ایم.... شاید به تکامل توحیدی قرآن... ًوَ خَلَقْنَاکمُ‏ْ أَزْوَاجًا" "

ما به آسمانی رسیده ایم که دروازه امید و رحمت است..... و کلید آن محبت و قلب است..... دو انسان عاشق..... دو روح پاک هستند که باید پاک باقی بمانند.. تا ثمره عشق آنها باعث زیبایی دنیا شود...

و حال خطاب من به توست

ای نور چشم من

ای ترانه صبح پر نشاط من

امید و نشاط را تنها در چشمان پاک و زیبای تو

باید جستو جو کرد

پس....

روا نیست در شهر عشق به آیه های آن کافر باشیم.... ایمان به چیزی که قطعا آن را حس کردیم..... و حس خواهیم کرد...... و تمام من...... و تمام تو..... متعلق به شهر عشق خواهد بود.... چه کافر باشی.... چه مومن.... تو در دام بلای این شهر گرفتاری.... چه گناه کنی چه ثواب..... تو زیر باران های این شهر.... به یاد یارت غمگینی...... و اگر با تو در حال قدم زدن باشد..... راضی و خوشحال...

#آرامِ_جان

 

پ.ن: هرچقدر که من انشام بده، انشایِ اون معرکه‌س:))))

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۱ ، ۲۲:۲۴
خانمِ سین

راستش را بخواهید، مرا این چند روز ول کنند 

میخواهم فقط گریه کنم ..

قرار بود هفته‌ی بعد، بعد از گذشت سه هفته‌ ببینمش..

راستش خیلی ذوق داشتم و داشتم برنامه ریزی میکردم ...

اما، امروز پیام داد که : الماسِ من صبرت را زیاد کن .

نگران شدم. چرا یکدفعه همچین حرفی زد ؟

پیامک دادم‌، چه شده ؟ آنلاین شد و ‌‌‌‌‌‌گفت قرار است به ماموریت بریم ..

حداقل چهل روز طول می‌کشد.

مرا میگویی، انگار غم عالم آمد روی دلم...اخر ابن چه تقدیری‌ست.

چرا باید این همه مدت کیلومتر ها از هم دور باشیم ... تازه جایی که آنتی به اون صورت ندارد...

قلبم میخواست از جا کنده شود ... دلم برایش حسابی تنگ شده ....

فکرم به شدت مشغول شد..

که تازه این اول ماجراست... اصلا من طاقتش را دارم؟ میتوانم ماه ها دوری را تحمل کنم ... چقدر سخت است ...چقدر امتحان بزرگی‌ست از من ...

خودش اسمش را گذاشته «اربعینِ عاشقی». 

خدایا کمکم کن . 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۸
خانمِ سین

با تو دنیایم عوض شده شیرین من.....

من با تو به ایمان خدا رسیده ام.

تو توحید منی......

از دست دادنت کافرم می کند.

کافری که راه ایمان را از بهر چشمان معشوق خویش گم کرده.

ببین معجزه هدایت چشمانت چگونه من را این سو و آن سو می برد.... 

 

#الماس_من

 

پ.ن: اینو برام فرستاد و من بعد از خواندش اشک تو شمام حلقه بست ...

خدایا شکرت، خدایا کمکم کن بتونم زکات این عشق رو درست بجا بیارم .

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۱ ، ۲۳:۴۳
خانمِ سین